حالا میشود هفت ماه که دیارِ کفر را به دیارِ کفر ترک گفتهام. اگر زندگی توانی باقی گذارد به این دیار هم میرسم، که بس دلَم گرفتهاست خود. نوشتن خود حالی میخواهد و رمقی و دلی خوش. تا شب را به دختر و روز را به خواب و مابین را به دیگر ابتذال تلف میکنم همان به که قلمم در سینه بسته بماند و یاران را به خوابِ خود راه ندهم.
چند صباحیست که شهوتی برای ترجمه پیدا کردهام. سیگار هم باز میکشم.
در قاصدک هنوز وقت میگذرانم و تلاش میکنم دستی به کاغذ داشته باشم هنوز. از دلایلِ دیگرِ گرفتاری آن بگویم که به ترجمهی کتابی دل بستهام که با حسابِ مدرسه و کار، توانِ چندانی به جای نمیگذارد. تصمیم داشتم تا در فرصتی به تارنماهای چندگانه سر و رویی تازه ببخشم با سروری جدید و ... که کاریست عظیم. پس به مقدساتِ هرکدامتان قسم که در همین محضر در خدمت خواهم بود. بر بزرگیتان ببخشایید و لطفِ خود از این حقیر دریغ نفرمایید. باشد که دیگر با خدایم محشور نفرمایید.