بایگانی:
03/01/2003 - 04/01/2003
04/01/2003 - 05/01/2003
05/01/2003 - 06/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
03/01/2005 - 04/01/2005
داغ













 

خانه
یخِ مذاب، برتراند الیزابت
McEs, A Hacker Life
قاصدک




























یخ نازک، برتراند الیزابت
 

 

«گفته‌اند کسی رو که خواب است می‌توان بيدار کرد ولی کسی را که خودش را به خواب زده است نمی‌توان بيدار کرد»

این را به قولِ امید باید به آبِ زر نوشت. از کلانترِ وبلاگستان بلندش کردم، گویی که خود نیز خود را به خوابی سنگین زده است.

حال که تا این‌جا نوشتم، توضیحی بدهم. باشد که دلِ سنگینِ‌مان سبک شود. آن‌قدر مضحک می‌نماید که تا حال به فکرِ نوشتن‌اش نبوده‌ام، و نمی‌دانم چگونه بنویسم. دردیست قدیمی، که مصداق‌ش جدید و در وبلاگِ حسین درخشان دیدم و دیگر داغ کردم.

از قدیم گفته بودم، دین برای عوام است. دردناک است که بگویم این معادل با همین است که بگویم دین برای آدم‌های بی‌منطق است، و منظورم از منطق، دقیقا منطقِ ریاضی است. آری، دردناک است که ببینی عوام بی‌منطق‌اند. چگونه استدلالِ ابتداییِ حسین را کسی درک نمی‌کند. بدبخت نه گفت قرآن بد، نه گفت حقوقِ بشر خوب، حتی تاکید کرد که این را نمی‌گوید! باز در نظرات و دنبالک‌ها بخوانید تا خون‌تان از هم‌وطنانِ بی‌منطق‌تان به جوش بیاید.

این مشکل را از قدیم داشته‌ام. روی میلینگ‌لیست‌ها هم کم پیش نمی‌آید. سخت‌ترین جاش آن‌جاست که در بحثِ شفاهی، بیش از ۹۰ درصدِ اوقات، باید بگویی «تو بی‌منطقی». و این واقعیت دارد. بعد در جواب می‌شنوی:‌ «آره، همه بی‌منطق‌َند، فقط تو منطق داری!» و این درست است، ولی نمی‌توانی فریادش بزنی! مانند همان است که در دنیایی همه دیوانه باشند و یک عاقل، یا به عبارتی همه عاقل و یک دیوانه! فرقی ندارد، از نظرِ ریاضی نمی‌توان ثابت کرد کدام دسته دیوانه است. به مجرد این‌که دسته‌ای برای خود یک سیستمِ منطقِ خوش‌تعریف رو کند، موجودیت می‌یابد. خوب پس تا این‌جا به عوامِ جامعه موجودیت بخشیدیم. می‌رسیم به آن‌که منطقِ عوام با منطقِ فِرست‌اُردر و غیره‌ی ریاضی متناقض است. ولی این هم خیلی کشفِ بزرگی نیست، چون عوام بر اساسِ ریاضی زندگی نمی‌کنند. مانندِ من و امثالِ من نیستند که اگر فردا بشنویم لگاریتمِ گسسته راهِ حلِ چند‌جمله‌ای دارد احساس کنیم کلیدِ خصوصیِ آراِس‌اِی‌مان را باید دور بیاندازیم. یا وقتی شنیدیم مساله‌ی چهاررنگ حل شد احساس کنیم در بازار از این پس نقشه‌هایی که می‌بینیم همه با چهار رنگ رنگ‌آمیزی شده‌اند. نه، دنیا با ریاضی نمی‌چرخد! قدیم‌تر مثال که می‌زدم، به «سفرِ قندهار»ِ مخملباف اشاره می‌کردم، به منطقِ مردِ افغان در آن. اما راهِ دور می‌رفتم. حتی به قولِ او: «گل‌ها پُرند از این تناقض‌ها». آری، گل‌ها هم پُرند از این تناقض‌ها. شاید باید افسوس بخورم که با ریاضی بزرگ شده‌ام. شاید.


   

 

از بهنود عزیز:

ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره قطره
بگريم
تا باورم کنند

گاهی راه کلمه بسته می شود و آدمی می شود کويری خشگ، انگار زبانش بند آمده است يا کلمه بغضی شده است پيچيده در گلو، بسته راه نفس. اين تصوير آدمی است که کارش گفتن است و سخن راندن. اما آن که چون من کارش نوشتن است نيز گاهی کلمه در ذهنش يخ می زند. مغز در اين حالت انگار موتوری است که خلاص کار می کند و به حرکت نمی آورد. باری راه نفس بسته است. آن ها که شاملو را – زنده يادش – می شناسند می دانند که او بسيار بارها بود که بدخلق و بدادا می شد، کج تاب و در تلاطم و ساکت، آيدا که سال ها در او گرديده بود و به گنج گنج وجودش آشنا بود، در اين احوال می دانست که احمدش می خواهد شعری بسرايد و گاه او می دانست که کج تابی احمدش با روزگار از آن است که کلمه راه زبانش را نمی يابد. بامداد از همان زمان که جوان بود و خسته نبود هم تا شعرش را نمی سرود در آن حال می ماند. اما وقتی شعری که در ذهن داشت سروده می شد، او دوباره زندگی می گرفت، بزرگوار شاعر ما.


   

 

در راستای این ماجرای نوبل و غیره: پریروز بود، هنگامِ ناهار، دوستی از بلادِ کفر خبر داد که زنی ایرانی نوبلِ صلح را صاحب شده است. اخیرا این‌جا روزنامه‌ای فارسی را می‌خوانم به نامِ شهروند. در شماره‌ی اخیرش مصاحبه‌ای خواندنی با فریدون هویدا پیدا کردم. گذشته از آن، صفحه‌ی اولِ این شماره‌اش را خبری با تیترِ «تیمِ ترورِ سپاه، آیت‌الله حکیم را ترور کرد» چاپ نموده است که خبر از قولِ امیر فرشادِ ابراهیمی است. این امیر فرشاد همان چوپونی‌ست که بسیجی بوده و اعتراف کرده و خانمِ عبادی نیز وکیل‌َش بوده... دنیای کوچکی‌ست.


   

 

کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامري بشکن
محسن عزيز،
استواري ات اسطوره است؛ صلابت تو، سنگ خارا را خوار کرده است؛ پرده تزوير را سوختي و بيش از اين خود را مسوز. پنجه استبداد را شکستي، اعتصابت هم بشکن و دل دوستان را مشکن!

بس خوش‌قلم است این سروش. هوای مولانا به دل‌َم انداخت.


   

 

حمید می‌گفت: «باید به خندیدن به طورِ جدی فکر کرد.»
خوب می‌گفت.


   

 

یک نفر این‌جا می‌پرسد: «چه‌جوری فارسی می‌نویسی؟»


   

 

این سایت را یافتم: شورای گسترش زبان فارسی


   

 

حرف‌هایی هستند که زده نمی‌شوند. اگر زده نمی‌شوند به این معنی نیست که وجود ندارند. این را از این بابت گفتم که گمان نکنید اگر چیزی نمی‌گویم چون چیزی برای گفتن وجود ندارد. چه این‌جا، چه جای دیگر. یادِ یکی از فیلم‌های کیشلوفسکی افتادم. هر کس دانست کدام، برنده است.

گفتم کیشلوفسکی، بقیه‌اش را خودتان بخوانید.


   

 

دلم لک زده است برای یک نخ سیگار. ده روزی‌ست که لب نزده‌ام. ترک کرده‌ام. بد نیست.


   

 

bertrand_elizabeth at yahoo dot com

This page is powered by Blogger.