بایگانی:
03/01/2003 - 04/01/2003
04/01/2003 - 05/01/2003
05/01/2003 - 06/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
03/01/2005 - 04/01/2005
داغ













 

خانه
یخِ مذاب، برتراند الیزابت
McEs, A Hacker Life
قاصدک




























یخ نازک، برتراند الیزابت
 

 

این داستان واقعی‌ست

خانمی با لباسی نخی و رنگ‌و‌رورفته به همراه شوهرش، که یک دست کت و شلوار ساده‌ی نخ‌نما به تن دارد، در بستون از قطار پیاده می‌شنود، و بدون قرار قبلی و با کمی خجالت به اتاق منشی رئیس دانش‌گاه هاروارد می‌روند. منشی در نگاه اول مطمئن می‌شود که این انسان‌های دهاتی در هاروارد کاری ندارند و احتمالا حتی سزاوار آن نیستند که وارد شهر کمبریج شوند.

مرد به آرامی می‌گوید: «می‌خواهیم آقای رئیس را ببینیم». منشی با لحنی پرخاش‌گرانه پاسخ می‌دهد: «ایشان کل روز را گرفتار هستند». زن در جواب می‌گوید: «منتظر می‌مانیم».

منشی چند ساعتی به ایشان اعتنا نمی‌کند، با این امید که شاید دل‌سرد شوند و بروند. ایشان نمی‌روند، و منشی درمانده تصمیم می‌گیرد مزاحم رئیس شود، هرچند همیشه برای این کار سرزنش می‌شد.

به رئیس می‌گوید: «شاید اگر شما چند دقیقه ایشان را ببینید بروند». رئیس با عصبانیت آهی می‌کشد و با حرکت سر قبول می‌کند. بدیهی‌ست شخصی در مقام او فرصت ندارد که با چنین مردمی ملاقات کند، اما او بیش‌تر از این متنفر بود که کسانی با لباس نخی کهنه و کت و شلوار نخ‌نما در دفترش نشسته باشند. رئیس بسیار رسمی و شق‌و‌رق به سمت زوج می‌آید.

زن به او می‌گوید: «ما فرزندی داشتیم که یک سال در هاروارد تحصیل کرد. او عاشق هاروارد بود و در این‌جا احساس خوش‌بختی می‌کرد، اما حدود یک سال پیش، در یک تصادف کشته شد. شوهرم و من می‌خواهیم برایش یادبودی در محوطه‌ی دانش‌گاه احداث کنیم».

رئیس نه تنها خوش‌حال نمی‌شود، بل‌که مات و مبهوت و با لحنی تند پاسخ می‌دهد: «خانم، ما نمی‌توانیم برای هر کس که در هاروارد بوده و مرده است تندیسی برپا کنیم. اگر این کار را می‌کردیم این‌جا به گورستانی می‌مانست».

زن فورا توضیح می‌دهد: «نه، ما نمی‌خواهیم تندیسی برپا کنیم. ما می‌خواهیم یک ساختمان به هاروارد هدیه دهیم».

رئیس چشم‌هایش را به اطراف می‌گرداند، به لباس نخی کهنه و کت و شلوار نخ‌نما نگاهی می‌اندازد، و با تقریبا داد می‌زند: «ساختمان! آیا هیچ تصور معقولی دارید که یک ساختمان چه هزینه‌‌ای دارد؟ ما این‌جا در هاروارد بیش از هفت و نیم میلیون دلار برای بناهایمان خرج کرده‌ایم».

زن لحظه‌ای سکوت می‌کند. رئیس خوش‌حال است، احتمالا از شرشان خلاص می‌شود. زن به سمت شوهرش برمی‌گردد و آهسته می‌گوید: «راه‌اندازی یک دانش‌گاه همین‌قدر خرج دارد؟ چرا خودمان یک دانش‌گاه احداث نکنیم؟»

شوهر با سر تصدیق می‌کند. رئیس از در تعجب و سردرگمی غرق می‌شود.

آقا و خانم استنفورد بلند می‌شوند و می‌روند، به پالو آلتو در ایالت کالیفرنیا سفر می‌کنند و دانش‌گاهی را تاسیس می‌نمایند که نام ایشان را بر خود دارد، دانش‌گاه استنفورد، یادبودی برای پسری که هاروارد دیگر برایش ارزشی قائل نشد.

--مالکوم فوربس

پ.ن. این را به مناسبت آن‌که استنفورد ردم کرد نوشتم.


   

<< بایگانی
<< داغ
 

bertrand_elizabeth at yahoo dot com

This page is powered by Blogger.