دیروز صبح از میدانِ ولیعصر رد میشدم. سطلِ زبالهی گرد و بزرگی (شاید نباید به آن سطل گفت) که بالایش سوراخی داشت و زیرش نوشته شده بود مخصوصِ شیشه و پلاستیک، مرا به یادِ پیرمرد و شیشهی آبجو و درسطلانداختنَش، در سهگانهی سهرنگ، اثرِ کریستف کیسلوفسکی انداخت. راستی آن پیرمرد که در هر سه فیلم ظاهر میشود، نماد چیست؟ در فیلمنامه اینگونه بود که فقط در فیلمِ سهُم، قرمز بود که پیرمرد موفق به انداختنِ بطری به داخلِ سطل شد، ولی در فیلمِ دوُم، سفید، که برای سه یا چهارمین بار امشب دیدم نیز، بطری به جایی که باید، میلغزد. بد نیست یادی هم از آبی کرده باشیم؛ بازی ژولیت بینوش عالی نبود؟
با خود میاندیشیدم، در لحظاتِ پایانیِ فیلم (سفید)، وقتی دومینیک مُهرِ تقلبی را در گذرنامهی خود میبیند، و به واقعیت، که نمیتواند ثابتَش کند، و آنچه بر او گذشته، و آنچه پیش از آن خود با شوهرَش کرده میاندیشد، به چه میتواند بیاندیشد؟ حال همهچیز وارونه گشته، خودِ او عاشق است، و در پیشگاهِ عدالت، محکوم. همانگونه که در ابتدای فیلم برای کارول غیرِقابلِباور بود که دومینیک تقاضای طلاقَش را پس نگیرد، اکنون بر دومینیک غیرِقابلِباور است که کارول چنین از او انتقام بگیرد.