سهی بامداد، نزدیکِ یکی از بزرگراهها، قدم میزنم، به امیدِ یافتنِ تاکسی یا وانت یا کامیون یا هر وسیلهی نقلیهی دیگری که راهَم را کوتاه کند. کمتر از ده دقیقه گذشته است که پرایدی نگاه میدارد و سوارم میکند. جوانیست با هیکلی ورزشکارانه، با ماشینی تمیز. حدس میزنم در مسیرَش مرا نیز سوار کرده و از آن دسته است که کرایه نگیرد. با خود اندیشیدم که چند نوبتی که پس از نیمهشب غریبهای را سوار کردهام، هیچگاه تنها نبودهام. سپس اندیشیدم که اگر در چنین ساعتی در خیابانی خلوت میراندم و جوانی را منتظر مییافتم، به چه شرط سوارش میکردم؟ سپس افکارِ پلیدَم کمکم رو شد و اندیشیدم که چه خوب بود اگر میشد در این لحظه به راننده حمله برم، و وادار به توقفَش کنم، و تواناییِ خود را در این راه بسنجم، و در پایان به او را متقاعد کنم که این فقط یک آزمایش بوده است. منظورَم این است که چه آزمایشها که ما از انجامِ آنها محرومیم. به میدانِ که نزدیک میشدیم، مقصدِ بعدیَش را پرسیدم. گفت که رانندهی آژانسِ میدانِ قبل است (که از ما حدودِ سه کیلومتر فاصله داشت) و چون مرا تنها یافته، رسانده است. با این سخنَش کمی خیالم راحت شد که در پرداختِ پول نیاز نیست چونه بزنم تا قبول کند، کارَش این است. وقتی پیاده میشدم، چنان قاطعانه هیچ نگرفت، و دور زد، و رفت، که از افکارِ شیطانیِ خود خجالت کشیدم.