گاهی در مقابلِ بعضی رفتارهای پدرها و مادرها نمیتوانم نخندم.
بهیاد دارم باری در کودکی، در خانهمان چیزی خراب شد، دقیقَش این است که سیمِ آداپتورِ فلان چیز بریده شده بود، به گونهای که انگار کسی آن را با تیغ بریده است. پس از آنکه پدرجان آن را بریده یافتند، من، خواهر، و برادرم مامور شدیم تا پاسخی برای سوالی بیابیم. ما که (تصادفا) در این مورد بیتقصیر و بیخبر بودیم، به هر در زدیم که نامطلعیم، لیک مقبول نیفتاد. پس تصمیم گرفتیم که برادرِ بیچاره که از ما دوتای دیگر مظنونتر بود، تقصیر را به عهده بگیرد. رفت و گفت (با لحنِ خود مینویسم): «اکنون که خوب میاندیشم یادم میآید که من آن سیم را کشیدم و/تا پاره شد!». قاضی که نمیخواهد در نقشِ پدریِ خود کمترین خللی راه دهد، و نمیتواند قبول کند که فرزندش دروغ بگوید، با این پاسخ که «این سیم به گونهای بریده نشده است که اثرِ کشیدهشدن باشد» اتهام را نمیپذیرد. پس از چندی بیش تفکر، که راهی نیافتیم، پیش رفتیم و گفتیم: «ما از آنچه بر این سیمِ بیچاره گذشته خبر نداریم، لیک درخواستِ شما را برای اعتراف به این عملِ زشت بیپاسخ نگذاردیم. حال یا قربانی ما را بپذیرید، یا به درگاهِ الهی عفومان فرمایید.»، و قائله پایان یافت.
این است که میگویم نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم.