گمان کنم راهی برای فراری چند دقیقهای یافتم، کمی از برتولت برشت نقل کنم (سطر خالی نشانهی پایانِ مطلبِ قبل و شروعِ نقلِ جدید است):
من در خانوادهای محتشم بزرگ شدهام.
در ابتدا پدر و مادرم کراوات به گردنم بستند
و مرا به شیوهی معمولِ خود تربیت کردند
و به من درسِ ریاستطلبی آموختند.
اما زمانی که بزرگ شدم و به پیرامونِ خود نگاه کردم،
ار مردمِ همترازِ خود دلم گرفت
و از ریاستطلبی هم.
از این رو مردمی را که از شمارِ ایشان بودم،
ترک گفتم
و به فرودستان پیوستم.
انسان، موجودِ جالبِتوجهی است. اگر بنا شود در آب نیز زندگی کند، فوراً فلس در میآورد!
آقایان، شما که به ما میآموزید که چگونه آدم میتواند قانع زندگی کند
و از گناهانِ زشت بپرهیزد
ابتدا باید به ما چیزی برای خوردن بدهید...
در درونِ من دو چیز با هم در جدال است:
یکی شادی از مشاهدهی درختِ سیبی که شکوفه میکند
و دیگری وحشت از شنیدنِ حرفهای این مردکِ رنگرَز [هیتلر].
اما تنها واقعیتِ دوم
مرا به نوشتن وادار میکند.
بدبخت ملتی که به قهرمان نیازمند است.
پس از قیامِ هفدهمِ ژوئن،
دبیرِ اتحادیهی نویسندهگان دستور داد
که در خیابانِ استالین اعلامیههایی پخش کنند
که روی آنها نوشته شده بود
که ملت اعتمادِ دولت را از خود سلب کرده است
و آن را تنها با کارِ مضاعف
میتواند مجدداً به دست آورد.
آیا در این مورد سادهتر نبود
که دولت، ملت را منحل میکرد
و ملتِ دیگری برای خود برمیگزید؟