ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره قطره
بگريم
تا باورم کنند
گاهی راه کلمه بسته می شود و آدمی می شود کويری خشگ، انگار زبانش بند آمده است يا کلمه بغضی شده است پيچيده در گلو، بسته راه نفس. اين تصوير آدمی است که کارش گفتن است و سخن راندن. اما آن که چون من کارش نوشتن است نيز گاهی کلمه در ذهنش يخ می زند. مغز در اين حالت انگار موتوری است که خلاص کار می کند و به حرکت نمی آورد. باری راه نفس بسته است. آن ها که شاملو را – زنده يادش – می شناسند می دانند که او بسيار بارها بود که بدخلق و بدادا می شد، کج تاب و در تلاطم و ساکت، آيدا که سال ها در او گرديده بود و به گنج گنج وجودش آشنا بود، در اين احوال می دانست که احمدش می خواهد شعری بسرايد و گاه او می دانست که کج تابی احمدش با روزگار از آن است که کلمه راه زبانش را نمی يابد. بامداد از همان زمان که جوان بود و خسته نبود هم تا شعرش را نمی سرود در آن حال می ماند. اما وقتی شعری که در ذهن داشت سروده می شد، او دوباره زندگی می گرفت، بزرگوار شاعر ما.