بایگانی:
03/01/2003 - 04/01/2003
04/01/2003 - 05/01/2003
05/01/2003 - 06/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
03/01/2005 - 04/01/2005
داغ













 

خانه
یخِ مذاب، برتراند الیزابت
McEs, A Hacker Life
قاصدک




























یخ نازک، برتراند الیزابت
 

 

دیشب خواب دیدم سل گرفته‌ام. من، خواهر و برادر، و دوستان‌َم در ایران. سل گرفته بودم، ولی احساس‌َم چو جذامی‌ها بود!


   

 

این هم از تحویلی که برای تولدم گرفتندم.


   

 

احساسِ بزرگ‌شدن کردن. نه از بابتِ آن‌که تولدم بود. از این بابت که تنها زندگی می‌کنم. و در تنها زندگی‌کردن چیزهایی برای آموختن هست. چیزهایی مثلِ شجاعتِ تنها زندگی کردن.


   

 

ساده است نوازشِ سگی ول‌گرد
شاهدِ آن بودن که چگونه زیرِ غلطکی می‌رود و گفتن که سگِ من نبود.

ساده است ستایشِ گلی
چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.

ساده است بهره‌جوئی از انسانی
دوست‌داشتنش بی احساسِ عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی‌شناسمش.

...

باری، زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.


   

 

تست
کردیم!


   

 

دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای می‌خواند
رویاهایش را آسمانِ پرستاره نادیده می‌گیرد
و هر دانه‌ی برفی به اشکی نریخته می‌ماند
سکوت سرشار از سخنانِ ناگفته است
از حرکاتِ ناکرده
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.
در این سکوت حقیقتِ ما نهفته است
حقیقتِ تو و من.

...

از بخت‌یاریِ ماست شاید که آن‌چه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید یا از دست می‌گریزد.


   

 

bertrand_elizabeth at yahoo dot com

This page is powered by Blogger.