بایگانی:
03/01/2003 - 04/01/2003
04/01/2003 - 05/01/2003
05/01/2003 - 06/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
03/01/2005 - 04/01/2005
داغ













 

خانه
یخِ مذاب، برتراند الیزابت
McEs, A Hacker Life
قاصدک




























یخ نازک، برتراند الیزابت
 

 

The Legend of 1900


Title : Lost Boys Calling
Artist : Roger Waters
Year : 2002
Album : flickering flame

Come hold me now
I am not gone
I would not leave you here alone
In this dead calm beneath the waves
I can still hear those lost boys calling

You could not speak
You were afraid
To take the risk of being left again
And so you tipped your hat and waved and then
You turned back up the gangway of that steel tomb again

And in that street in July
When I hear those seabirds cry
I hold the child
The child in the man
The child that we leave behind

The spotlight fades
The boys disband
The final notes lies mute upon the sand
And in the silence of the grave
I can still hear those lost boys calling

We left them there
When they were young
The men were gone until the West was won
And now there's nothing left but time to kill
You never took us fishing Dad and now you never will

And in my street in July
When she hears the seabirds cry
She holds the child
The child in the man
The child that we leave behind


   

 

Mom, I'm not viewing porn late at night; really,
I'm just at slashdot, reading myself blind.


   

 

My girl, don't lie to me
Tell me where did you sleep last night


   

 

Bricks آن‌ها که با «اَنادِر بریک این دِ وال» خیلی دیگر الکی حال می‌کنند (گمان می‌کنند به‌ترین کارِ پینک‌فلوید است) لازم نیست این را گوش کنند.



Title : Last Few Bricks
Artist : Pink Floyd
Year : 1979


   

 

Joan Baez


Title : Diamonds And Rust
Artist : Joan Baez
Year : 1975

Well I'll be damned
Here comes your ghost again
But that's not unusual
It's just that the moon is full
And you happened to call
And here I sit
Hand on the telephone
Hearing a voice I'd known
A couple of light years ago
Heading straight for a fall

As I remember your eyes
Were bluer than robin's eggs
My poetry was lousy you said
Where are you calling from?
A booth in the midwest
Ten years ago
I bought you some cufflinks
You brought me something
We both know what memories can bring
They bring diamonds and rust

Well you burst on the scene
Already a legend
The unwashed phenomenon
The original vagabond
You strayed into my arms
And there you stayed
Temporarily lost at sea
The Madonna was yours for free
Yes the girl on the half-shell
Would keep you unharmed

Now I see you standing
With brown leaves falling around
And snow in your hair
Now you're smiling out the window
Of that crummy hotel
Over Washington Square
Our breath comes out white clouds
Mingles and hangs in the air
Speaking strictly for me
We both could have died then and there

Now you're telling me
You're not nostalgic
Then give me another word for it
You who are so good with words
And at keeping things vague
Because I need some of that vagueness now
It's all come back too clearly
Yes I loved you dearly
And if you're offering me diamonds and rust
I've already paid


   

 

سه نخ سیگار مانده بود و یک نخ کبریت! طبقِ تعمیمِ اصلِ لانه‌کبوتری، به هر نخ کبریت سه نخ سیگار می‌رسید، و من مسئولِ روشن نگاه داشتنِ این آتش. و تازه اگر در اثرِ ناشی‌گریِ من یا نسیمِ ملایمی که داخل می‌شود آن یک کبریت نیز خاموش نشود.


   

 

سه‌ی بامداد، نزدیکِ یکی از بزرگ‌راه‌ها، قدم می‌زنم، به امیدِ یافتنِ تاکسی یا وانت یا کامیون یا هر وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگری که راه‌َم را کوتاه کند. کم‌تر از ده دقیقه گذشته است که پرایدی نگاه می‌دارد و سوارم می‌کند. جوان‌ی‌ست با هیکل‌ی ورزش‌کارانه، با ماشینی تمیز. حدس می‌زنم در مسیر‌َش مرا نیز سوار کرده و از آن دسته است که کرایه نگیرد. با خود اندیشیدم که چند نوبت‌ی که پس از نیمه‌شب غریبه‌ای را سوار کرده‌ام، هیچ‌گاه تنها نبوده‌ام. سپس اندیشیدم که اگر در چنین ساعتی در خیابان‌ی خلوت می‌راندم و جوان‌ی را منتظر می‌یافتم، به چه شرط سوارش می‌کردم؟ سپس افکارِ پلیدَم کم‌کم رو شد و اندیشیدم که چه خوب بود اگر می‌شد در این لحظه به راننده حمله برم، و وادار به توقف‌َش کنم، و تواناییِ خود را در این راه بسنجم، و در پایان به او را متقاعد کنم که این فقط یک آزمایش بوده است. منظورَم این است که چه آزمایش‌ها که ما از انجامِ آن‌ها محروم‌یم. به میدانِ که نزدیک می‌شدیم، مقصدِ بعدی‌َش را پرسیدم. گفت که راننده‌ی آژانسِ میدانِ قبل است (که از ما حدودِ سه کیلومتر فاصله داشت) و چون مرا تنها یافته، رسانده است. با این سخن‌َش کمی خیالم راحت شد که در پرداختِ پول نیاز نیست چونه بزنم تا قبول کند، کارَش این است. وقتی پیاده می‌شدم، چنان قاطعانه هیچ نگرفت، و دور زد، و رفت، که از افکارِ شیطانیِ خود خجالت کشیدم.


   

 

پارکینگ‌ِ طبقاتیِ عمومی!


   

 

ترس‌َم از روزی‌ست که دشمن‌َم شوی، چون همه‌ی نقطه‌های ضعف‌َم را می‌دانی.


   

 

از قدیم گفته بودندَم که گر ترشی نخورم چیزی شوم. ارزشِ این حرف را هیچ ندانسته بودم، تا به ام‌شب که پس از عرق، یک شیشه ترشیِ نابِ مخلوط خوردم، و حال پس از ساعتی، یقین حاصل کردم که گر ترشی بخورم هیچ نخواهم شد.


   

 

ماجرای فارسی تایپیدنِ من هم شده ماجرای کبک و برف. چند صباحی‌ست که فارسی می‌تایپم بی‌آن‌که به صفحه‌ی ورودی یا صفحه‌ی خروجی چشم بدوزم؛ و گمان می‌کنم که فارسی‌تایپیدن‌َم پیش‌رفت کرده و همه را درست می‌تایپم! حال این قلقلی می‌باید بیاید و تک‌تک پیام بگذارد که ضمنا فلان نه، بهمان. راستی، واقعا باید از او تشکر کنم که به عنوانِ تنها خواننده‌ی تمام‌وقتِ این‌جا، هیچ پیامی را بی‌لطفِ خود نمی‌گذارد.


   

 

داشتم می‌اندیشیدم که چرا در همه‌ی نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌نامه‌های آلمانیِ اواسطِ قرنِ بیست‌ُم، شخصیتِ اصلی سرطان می‌گیرد؟ آیا واگیر داشته؟


   

 

چقدر ترسناک است که انسان به تنهایی کامل نیست. هرقدر آرزوی مَرد برای کامل‌بودن شدیدتر باشد، به همان اندازه هم بیش‌تر گرفتارِ زن می‌شود.

-- ماکس فریش


   

 

این کلاهِ من است،
این پالتوِ من،
این‌جا اسبابِ ریش‌تراشی
در کیسه‌ای کتانی.
این دفترچه‌ی یادداشت،
این چادرِ اردوی من،
این حوله
و این نخِ‌قندِ من است.
-- گونتر آیش

این کلاهِ من است،
این فندک،
این‌جا اسبابِ پیپ‌کشی
در کیفِ چرمی.
این دفترچه‌ی یادداشت،
این لپ‌تاپِ من،
این پاکتِ سیگار
و این هم ویسکی.
-- لابد امید دیگر


   

 

الیاس کانه‌تی در نمایش‌نامه‌ی «مهلت» (۱۹۵۲) جامعه‌ای را نشان می‌دهد که افرادِ آن تاریخِ مرگِ خود را دقیقاً می‌دانند. در این جامعه هیچ انسانی حق ندارد که زودتر از موعدِ قانونی بمیرد یا به قتل برسد؛ هیچ کس مجاز نیست که تاریخِ مرگِ خود را فاش کند یا درباره‌ی آن با کسی حرف بزند. در چنین جامعه‌ای نی از زور اثری هست و نه از اعمالِ غیرِانسانی؛ نه پول قدرت دارد و نه مقام. اما در این‌جا سوال این است: آیا چنین جامعه‌ای خوش‌بخت هم هست؟ کانه‌تی در برابرِ این پرسش سکوت می‌کند...

او در اثرِ دیگرِ خود، «کمدیِ خودپسندی» (۱۹۵۰) جامعه‌ای را نشان می‌دهد که افرادِ آن طبقِ قانون حقِ استفاده از آینه را ندارند. این امر ابتدا سببِ جنونِ شهروندان و سرانجام طغیانِ آنان می‌شود. این نمایش‌نامه را کانه‌تی یک سال پس از روی‌کارآمدنِ نازی‌ها نوشت و آن را ابتدا سال‌ها بعد منتشر کرد.


   

 

گمان کنم راه‌ی برای فراری چند دقیقه‌ای یافتم، کمی از برتولت برشت نقل کنم (سطر خالی نشانه‌ی پایانِ مطلبِ قبل و شروعِ نقلِ جدید است):

من در خانواده‌ای محتشم بزرگ شده‌ام.
در ابتدا پدر و مادرم کراوات به گردنم بستند
و مرا به شیوه‌ی معمولِ خود تربیت کردند
و به من درسِ ریاست‌طلبی آموختند.
اما زمانی که بزرگ شدم و به پیرامونِ خود نگاه کردم،
ار مردمِ هم‌ترازِ خود دلم گرفت
و از ریاست‌طلبی هم.
از این رو مردمی را که از شمارِ ایشان بودم،
ترک گفتم
و به فرودستان پیوستم.


انسان، موجودِ جالبِ‌توجهی است. اگر بنا شود در آب نیز زندگی کند، فوراً فلس در می‌آورد!


آقایان، شما که به ما می‌آموزید که چگونه آدم می‌تواند قانع زندگی کند
و از گناهانِ زشت بپرهیزد
ابتدا باید به ما چیزی برای خوردن بدهید...


در درونِ من دو چیز با هم در جدال است:
یکی شادی از مشاهده‌ی درختِ سیبی که شکوفه می‌کند
و دیگری وحشت از شنیدنِ حرف‌های این مردکِ رنگ‌رَز [هیتلر].
اما تنها واقعیتِ دوم
مرا به نوشتن وادار می‌کند.


بدبخت ملتی که به قهرمان نیازمند است.


پس از قیامِ هفدهمِ ژوئن،
دبیرِ اتحادیه‌ی نویسنده‌گان دستور داد
که در خیابان‌ِ استالین اعلامیه‌هایی پخش کنند
که روی آن‌ها نوشته شده بود
که ملت اعتمادِ دولت را از خود سلب کرده است
و آن را تنها با کارِ مضاعف
می‌تواند مجدداً به دست آورد.
آیا در این مورد ساده‌تر نبود
که دولت، ملت را منحل می‌کرد
و ملتِ دیگری برای خود برمی‌گزید؟


   

 

چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا

چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا


   

 

خداوندا: دیگر زمان‌َش فرا رسیده است. تابستان بسی دیر پایید.
سایه‌ات را روی ساعت‌های آفتابی بیفکن.
و دارها را در دشت‌ها رها ساز.
آخرین میوه‌ها را به رسیدن فرمان ده.
به آن‌ها دو روزِ گرمِ دیگر ارزانی دار
و به سوی کمال‌شان رهنمون شو
و واپسین شهد را در جانِ باده‌ی مَردافکن ریز.
آن که امروز‌َش سرایی نیست، دیگر خانه‌ای نخواهد ساخت.
آن که امروز تنهاست، دیری هم‌چنان تنها خواهد ماند،
بیدار خواهد شد، خواهد خواند، نامه‌های بلند خواهد نوشت
و زمانی که برگ‌ها فرو می‌ریزند،
در کوچه‌ها ناآرام به این سوی و آن سوی روان خواهد شد.

-- راینر ماریا ریلکه


   

 

...how I need you...


   

 

این کار رو بکن.


   

 

تلفن‌ی که زنگ نزد،
چای‌ای که خورده نشد،
مشق‌ی که نوشته نشد،
سیگاری که کشیده نشد،
کتاب‌ی که خوانده نشد،
فیلم‌ی که دیده نشد،
متنی که نوشته نشد.

اگر کسی بپرسد که چرا این همه آهنگ و کلیپ و فیلم دانلود می‌کنم بدون آن‌که حتی فرصتِ آن را داشته باشم که به همه‌شان برسم، نمی‌دانم چه باید بگویم. اگر بپرسد شب را چگونه صبح می‌کنم، نمی‌دانم چه بگویم. تا اعماقِ وجودم یخ بسته است...


   

 

این هم آهنگِ پایانی‌ِ فیلمِ سفید:



Title : The End
Artist : Zbigniew Priesner
Year : 1994
Album : Trois Coleurs - Blanc


   

 

Tori Amos


Title : Silent All These Years
Artist : Tori Amos - Prelude by Leonard Cohen

Excuse me but can I be you for a while
My dog won't bite if you sit real still
I got the anti-Christ in the kitchen yellin' at me again
Yeah I can hear that

Been saved again by the garbage truck
I got something to say you know but nothing comes
Yes I know what you think of me- you never shut up
Yeah I can hear that

But what if I'm a mermaid
in these jeans of his with her name still on it
Hey but I don't care cause sometimes, I said sometimes
I hear my voice and it's been here
Silent all these years

So you found a girl who thinks really deep thoughts
What's so amazing about really deep thoughts
Boy you best pray that I bleed real soon
How's that thought for ya

My scream got lost in a paper cup
You think there's a heaven where some screams have gone
I got 25 bucks and a cracker, go you think it's enough
to get us there

Cause what if I'm a mermaid
in these jeans of his with her name still on it
Hey but I don't care cause sometimes, I said sometimes
I hear my voice and it's been here
Silent all these years

Years go by will I still be waiting
for somebody else to understand
Years go by if I'm stripped of my beauty
and the orange cloud raining in my head
Years go by will I choke on my tears
till finally there is nothing left
One more casualty
You know we're too easy easy easy

Well I love the way we communicate
Your eyes focus on my funny lip shade
Let's hear what you think of me now but baby don't look up
The sky is falling

Your mother shows up in a nasty dress
It's your turn now to stand where I stand
Everybody lookin' at you, here take a hold of my hand
Yeah I can hear them

But what if I'm a mermaid
in these jeans of his with her name still on it
Hey but I don't care cause sometimes, I said sometimes
I hear my voice
I hear my voice
I hear my voice
and it's been here
Silent all these years
I've been here
Silent all these years


   

 

از  یادداشت‌های یک قهوه‌چی  اثرِ  یارعلی پورمقدم :

پناه‌گاهِ شیرپلای ادبیاتِ داستانی اینک در ره‌گذرِ سیل افتاده است و این بس است تا مود و ملخی که از خط‌الراس به سراشیب افتاده‌اند دلِ صخره‌نوردانی را که ار دربند رو به سوی دماوند دارند به هول‌وولا بیندازد.

به یادِ جلساتِ پنج‌شنبه می‌افتم و پاک‌باختگی‌اش به پای داستانِ کوتاه و پوزاری که در پیِ شور و تلخِ روزگارِ پاره‌پوره شد تا برخلافِ استاد شیرمحمدِ اسپندار یک قله بی‌سلسله‌جبال نباشد.

گرچه دامنه‌ی اختلافاتِ ما از پوستِ پیاز شروع و به مهندسیِ ژنتیک ختم می‌شند ولی نشد که از دیدارِ فخرِ آلِ اصفهان که هنوز هم یک پسربچه‌ی تخس است دلگرم نشویم و ندانیم که برای ورود به گلستانِ داستانِ کوتاه باید از زیرِ آلاچیقِ استاد هوشنگِ گلشیری گذشت.


   

 


   

 

این هم گذشت! بیش از یک هفته است که وبلاگ و گیره و کتاب و روزنامه نخوانده‌ام و ننوشته‌ام. ولی تمام شد!

فعلا برای آن‌که از خواندنِ این پیام پشیمان نشوید کتاب‌خانه‌ی دیجیتال(رقمی؟)ِ فارسیِ جدید را ببینید. البته کاملا آزمایشی است و پس از اتمام به این‌جا منتقل‌َش خواهم کرد.


   

 

این‌جا حجمِ زیادی جکِ انگلیسیِ جالب پیدا کردم. فصلِ هفتِ آن خیلی خوب است. این قسمتی از آن فصل است:

WHY DID THE CHICKEN CROSS THE ROAD? (in its entirety)

GEORGE W. BUSH: We don't really care why the chicken crossed the road. We just want to know if the chicken is on our side of the road or not. The chicken is either with us or it is against us. There is no middle ground here.

ERNEST HEMINGWAY: To die. In the rain. Alone.

MARTIN LUTHER KING, JR.: I envision a world where all chickens will be free to cross roads without having their motives called into question.

JOHN LENNON: Imagine all the chickens crossing roads in peace.
YOKO ONO: Or staying where they are if that pleases them at the moment.

ARISTOTLE: It is the nature of chickens to cross the road.

VOLTAIRE: I may not agree with what the chicken did, but I will defend to the death its right to do it.

ALBERT EINSTEIN: Did the chicken really cross the road or did the road move beneath the chicken?

THE BIBLE: And God came down from the heavens, and He said unto the chicken, "Thou shalt cross the road." And the chicken crossed the road, and there was much rejoicing.


   

 

حال که ولیِ فقیه خلبانِ کور، در نظراتِ این‌جا از کنفوسیوس شاکی شده، این نقلِ‌قول از او را می‌آورم (نمی‌توانم ترجمه‌ای خوب از آن در آورم.):

Man who sleep with itchy butt wake with smelly finger.

به گرامرِ آن نیز توجه کنید!


   

 

«ره‌برِ ما آن نوجوانِ آمریکایی‌ست که کروز به خودَش می‌بندد و می‌رود زیرِ صدام.»


   

 

اگر مرا دوست می‌داری
دیوانه‌وار دوست‌َم بدار.
زیرا که چنین است
دوست داشتنِ من تو را.


   

 

گاهی در مقابلِ بعضی رفتارهای پدرها و مادرها نمی‌توانم نخندم.

به‌یاد دارم باری در کودکی، در خانه‌مان چیزی خراب شد، دقیق‌َش این است که سیمِ آداپتورِ فلان چیز بریده شده بود، به گونه‌ای که انگار کسی آن را با تیغ بریده است. پس از آن‌که پدرجان آن را بریده یافتند، من، خواهر، و برادرم مامور شدیم تا پاسخی برای سوالی بیابیم. ما که (تصادفا) در این مورد بی‌تقصیر و بی‌خبر بودیم، به هر در زدیم که نامطلع‌یم، لیک مقبول نیفتاد. پس تصمیم گرفتیم که برادرِ بی‌چاره که از ما دوتای دیگر مظنون‌تر بود، تقصیر را به عهده بگیرد. رفت و گفت (با لحنِ خود می‌نویسم): «اکنون که خوب می‌اندیشم یادم می‌آید که من آن سیم را کشیدم و/تا پاره شد!». قاضی که نمی‌خواهد در نقشِ پدریِ خود کم‌ترین خللی راه دهد، و نمی‌تواند قبول کند که فرزندش دروغ بگوید، با این پاسخ که «این سیم به گونه‌ای بریده نشده است که اثرِ کشیده‌شدن باشد» اتهام را نمی‌پذیرد. پس از چندی بیش تفکر، که راه‌ی نیافتیم، پیش رفتیم و گفتیم: «ما از آن‌چه بر این سیمِ بی‌چاره گذشته خبر نداریم، لیک درخواستِ شما را برای اعتراف به این عملِ زشت بی‌پاسخ نگذاردیم. حال یا قربانی ما را بپذیرید، یا به درگاهِ الهی عفومان فرمایید.»، و قائله پایان یافت.

این است که می‌گویم نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم.


   

 

Goodbye leg

مانندِ همیشه، مطالبِ خوب را از فرانی نقل می‌کنم.
گزارشی خواندنی از جیم میور، از رویدادِ تلخی که منجر به مرگِ کاوه گلستان، و جراحتِ شدیدِ پای همکارِ دیگرشان، استوارت هیوز شد. (اصلِ خبر).


   

 

این را مفید یافتم:


   

 

به نقل از جادی (این را این‌جا یافتم):

No War

كنفسيوس می‌گويد:
«به جای لعنت فرستادن به تاریكی، یک شمع روشن كنيد.»


   

 

صحنه‌ای از فیلمِ سه‌رنگ: سفید

دی‌روز صبح از میدانِ ولی‌عصر رد می‌شدم. سطلِ زباله‌ی گرد و بزرگی (شاید نباید به آن سطل گفت) که بالایش سوراخی داشت و زیرش نوشته شده بود مخصوصِ شیشه و پلاستیک، مرا به یادِ پیرمرد و شیشه‌ی آب‌جو و درسطل‌انداختن‌َش، در سه‌گانه‌ی سه‌رنگ، اثرِ کریستف کیسلوفسکی انداخت. راستی آن پیرمرد که در هر سه فیلم ظاهر می‌شود، نماد چیست؟ در فیلم‌نامه این‌گونه بود که فقط در فیلمِ سه‌ُم، قرمز بود که پیرمرد موفق به انداختنِ بطری به داخلِ سطل شد، ولی در فیلمِ دوُم، سفید، که برای سه یا چهارمین بار امشب دیدم نیز، بطری به جایی که باید، می‌لغزد. بد نیست یادی هم از آبی کرده باشیم؛ بازی ژولیت بینوش عالی نبود؟

صحنه‌ای دیگر از فیلمِ سه‌رنگ: سفید

با خود می‌اندیشیدم، در لحظاتِ پایانیِ فیلم (سفید)، وقتی دومینیک مُهرِ تقلبی را در گذرنامه‌ی خود می‌بیند، و به واقعیت، که نمی‌تواند ثابت‌َش کند، و آن‌چه بر او گذشته، و آن‌چه پیش از آن خود با شوهرَش کرده می‌اندیشد، به چه می‌تواند بیاندیشد؟ حال همه‌چیز وارونه گشته، خودِ او عاشق است، و در پیش‌گاهِ عدالت، محکوم. همان‌گونه که در ابتدای فیلم برای کارول غیرِقابلِ‌باور بود که دومینیک تقاضای طلاق‌َش را پس نگیرد، اکنون بر دومینیک غیرِقابلِ‌باور است که کارول چنین از او انتقام بگیرد.


   

 

Flickering Flame


Title : Flickering Flame
Artist : Roger Waters
Year : 2002
Album : Flickering Flame
Genre : Rock



When my neurons conspire
To distract my thoughts
Away from divorce
And competitive sports
Back to the place
Where all rivers run to the sea
Then I
I shall be free
Yes, I shall be free


On a seesaw
In a strange land
The jackdaw sat
On the Cardinals hand
And the fiddlers played
And the planners planned
What would be

On a back seat
In a court room
Sat Molly Malone with Leopold Bloom
'Til the police came down
With a new broom
And swept them clean

Like Geronimo
Like Quinn the Eskimo
Like the Blackfoot
And like the Arapaho
Like Crazy Horse
I'll be the last one
To lay down my gun

On the open road
In a bar room
A pick up band plays a new tune
When the coloured girl sings
I feel my heart bloom

When a new song
Hits the right note
When a clearing sky
Saves an old boat
When an insight
Strikes the mote
From mine own eye

Like Geronimo
Like Quinn the Eskimo
Like the Blackfoot
And like the Arapaho
Like Crazy Horse
I'll be the last one
To lay down my gun


Just out of sight
Beyond the next range
I feel the heat
Of a flickering flame

On an African Plain
By a thorn tree
My old friend Philippe
Is waiting for me
Que cera cera
What ever will be
Will be
When a friend dies
And the tears rise
From that deep well
That never runs dry
And the women break their bracelets
And the men take their whisky outside

In a petit theatre
On the Rue St Denis
The red velvet curtain
Draws back to reveal
The place where the dark side
Meets the angel and me
The angel in me

When my synapses pause
In my quest for applause
When my ego lets go
Of my end of the bone
To focus instead
On the love that is precious to me
Then I
Shall be free
I shall be free


   

 

خشک چوبی، خشک سیمی، خشک پوست
از کجا می‌آید این آوای دوست

Santur


   

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟


   

 

شخصی می‌گفت: «خدا پدرِ خمینی را بیامرزاد، موسیقی را حلال کرد و رفت.».
با خود گفتم: «حتما باید آن‌چه داری به باد بدهی، تا ارزشِ دوباره‌یافتن‌َش را بفهمی.».


   

 

استالمنِ کبیر می‌فرماید:

من خدای یهوه هستم.
من برنامه‌ی خاصی برای نجاتِ عالم دارم، ولی به دلایلِ مهمِ امنیتیِ از افشای آن معذورم.
شما تنها باید به من ایمان داشته باشید، زیرا که من همه‌چیز را می‌بینم و شما نمی‌بینید.
شما می‌دانید که من خوب‌َم، چون من به شما چنین می‌گویم.
اگر به من اعتقاد نداشته باشید، شما را در لیستِ دشمنان‌َم می‌گذارم و به جهنمی می‌اندازم‌تان که اداره‌ی مالیاتِ جهنمی تا ابد بر حساب‌تان رسیدگی کند.

(متنِ اصلی شاملِ چندین ایهام‌ِ جالب است که در ترجمه فنا شده‌اند.)

این چه‌طور است:

من استالمن هستم، خدای نرم‌افزارِ آزاد.
من برنامه‌ی خاصی برای نجاتِ عالم دارم، که همه باید آن را اجرا کنید.
شما باید به من ایمان داشته باشید، زیرا که من کارهایی کرده‌ام که شما نکرده‌اید.
شما تنها باید نرم‌افزارِ آزاد بنویسید و حقوقِ آن را به من واگذار کنید.
اگر به من اعتقاد نداشته باشید، اجازه نمی‌دهم از نرم‌افزارهایم استفاده کنید و به جهنمی می‌اندازم‌تان که حالاحالاها مجبور باشید پنجره باز و بسته کنید و تا ابد به شماره‌ی سریال‌ِ پنجره‌های‌تان رسیدگی کنند.


   

 

TATU Girls


   

 

در مراسمِ شبِ هفتمِ دکتر نوربخش، آخوندِ مجلس چنین می‌گفت:

... امام سجاد کودکی را می‌دید، می‌پرسید: «چند ماه‌َش است؟»، می‌گفتند: «شش ماه». ایشان سرش را پایین می‌انداخت و شروع می‌کرد به گریستن [حالا نگریْ و کِی بگریْ.]، پس از مدتی که عده‌ای جمع شدند و از یک‌دیگر دلیل اشک ریختنِ این شخص را می‌پرسیدند، ایشان سر بلند می‌کرد، و می‌فرمود: «یادِ برادرم افتادم» و می‌رفت. مردم از هم می‌پرسیدند که چه بر سرِ برادرش آمده و آن‌ها که می‌دانستند، می‌گفتند برادری چهارماهه داشت به نامِ فلان که سربریدند، «چه کسی سر برید»، «فلانی»، «فلانی کیست؟»، «فلانی رییس لشکرِ بهمانی»، «بهمانی کیست»، ...، «یزید کیست؟»، «پسرِ معاویه»، و این‌جا بود که مردم فریاد بر می‌آوردند «مرگ بر معاویه». پس امام گریه‌کردن‌َش کارِ سیاسی بود...

اگر هنوز نخوانده‌اید، تحریفاتِ عاشورا را بخوانید.


   

 

مونولوگِ منِ تنها، به دیالوگِ من و کدوقلقلی تبدیل شده است.


   

 

اکنون که می‌اندیشم، می‌بینم که گاهی گامی به عقب برداشتن، برای پیمودنِ راهِ به‌تر درست می‌نماید. البته شخصا این عمل را نیز پیش‌روی می‌نامم، که اگر با دیدی کلی نگاه کنیم چنین است. مثالی می‌زنم: اگر ما اکنون دست به یک انقلابِ مردمی بزنیم، بدونِ‌شک به وضعِ بیست سال پیش باز می‌گردیم، یا حتی بدتر. اما اگر حاصلِ آن ترکیبِ خوبی باشد و سرعتِ رشدی معادلِ پنج‌برابرِ حکومتِ فعلی داشته باشد (که با توجه به نرخِ رشدِ فعلی، دور از ذهن نیست)، پس از پنج سال، بازگشتِ بیست‌ساله را جبران کرده‌ایم و با سرعتی چندبرابر به پیش خواهیم رفت. البته اگر الان در حالِ پیش‌روی باشیم...


   

 

به مناسبتِ درگذشتِ کاوه گلستان، عکاس و فیلم‌بردار.

Sky


   

 

تا حالا شده که هنگامِ مرتب‌کردنِ فایل‌های‌تان یکی را باز کنید، و پس از آن‌که فهمیدی چیست، با وجود تمامِ کارهایی که دارید، نتوانید ببندیدش و تا انتها گوش کنید؟ نه از آن نوع که از روی بی‌کاری باشد، واقعا بخواهید و نتوانید. امشب آهنگِ چاپ‌سوئی از سیستم‌آو‌اِداون این‌گونه بود.


   

 

خبرِ داغِ داغ!

حمله‌ی آمریکا به نیروگاهِ نکا. پیروِ این اتفاق برقِ کلِ کشور قطع می‌باشد.
شایعه‌ی حمله به اندیمشک.
احتمالِ حمله‌ی هوایی به تهران.
توصیه می‌شود به زیرزمین پناه ببرید و از روشن کردن هر نوری به شدت خودداری کنید.


   

 

bertrand_elizabeth at yahoo dot com

This page is powered by Blogger.