Come hold me now I am not gone I would not leave you
here alone In this dead calm beneath the waves I can still hear those lost
boys calling
You could not speak You were afraid To take the risk
of being left again And so you tipped your hat and waved and then You
turned back up the gangway of that steel tomb again
And in that street
in July When I hear those seabirds cry I hold the child The child in
the man The child that we leave behind
The spotlight fades The
boys disband The final notes lies mute upon the sand And in the silence of
the grave I can still hear those lost boys calling
We left them
there When they were young The men were gone until the West was won And
now there's nothing left but time to kill You never took us fishing Dad and
now you never will
And in my street in July When she hears the
seabirds cry She holds the child The child in the man The child that we
leave behind
Mom, I'm not viewing porn late at night; really,
I'm just at slashdot, reading myself blind.
My girl, don't lie to me
Tell me where did you sleep last night
آنها که با «اَنادِر بریک این دِ وال» خیلی دیگر الکی حال میکنند (گمان میکنند بهترین کارِ پینکفلوید است) لازم نیست این را گوش کنند.
Well I'll be damned Here comes your ghost again
But that's not unusual It's just that the moon is full And you
happened to call And here I sit Hand on the telephone Hearing a
voice I'd known A couple of light years ago Heading straight for a fall
As I remember your eyes Were bluer than robin's eggs My poetry
was lousy you said Where are you calling from? A booth in the midwest
Ten years ago I bought you some cufflinks You brought me something
We both know what memories can bring They bring diamonds and rust
Well you burst on the scene Already a legend The unwashed
phenomenon The original vagabond You strayed into my arms And there
you stayed Temporarily lost at sea The Madonna was yours for free
Yes the girl on the half-shell Would keep you unharmed
Now I see
you standing With brown leaves falling around And snow in your hair
Now you're smiling out the window Of that crummy hotel Over
Washington Square Our breath comes out white clouds Mingles and hangs in
the air Speaking strictly for me We both could have died then and there
Now you're telling me You're not nostalgic Then give me another
word for it You who are so good with words And at keeping things vague
Because I need some of that vagueness now It's all come back too clearly
Yes I loved you dearly And if you're offering me diamonds and rust
I've already paid
سه نخ سیگار مانده بود و یک نخ کبریت! طبقِ تعمیمِ اصلِ لانهکبوتری، به هر نخ کبریت سه نخ سیگار میرسید، و من مسئولِ روشن نگاه داشتنِ این آتش. و تازه اگر در اثرِ ناشیگریِ من یا نسیمِ ملایمی که داخل میشود آن یک کبریت نیز خاموش نشود.
سهی بامداد، نزدیکِ یکی از بزرگراهها، قدم میزنم، به امیدِ یافتنِ تاکسی یا وانت یا کامیون یا هر وسیلهی نقلیهی دیگری که راهَم را کوتاه کند. کمتر از ده دقیقه گذشته است که پرایدی نگاه میدارد و سوارم میکند. جوانیست با هیکلی ورزشکارانه، با ماشینی تمیز. حدس میزنم در مسیرَش مرا نیز سوار کرده و از آن دسته است که کرایه نگیرد. با خود اندیشیدم که چند نوبتی که پس از نیمهشب غریبهای را سوار کردهام، هیچگاه تنها نبودهام. سپس اندیشیدم که اگر در چنین ساعتی در خیابانی خلوت میراندم و جوانی را منتظر مییافتم، به چه شرط سوارش میکردم؟ سپس افکارِ پلیدَم کمکم رو شد و اندیشیدم که چه خوب بود اگر میشد در این لحظه به راننده حمله برم، و وادار به توقفَش کنم، و تواناییِ خود را در این راه بسنجم، و در پایان به او را متقاعد کنم که این فقط یک آزمایش بوده است. منظورَم این است که چه آزمایشها که ما از انجامِ آنها محرومیم. به میدانِ که نزدیک میشدیم، مقصدِ بعدیَش را پرسیدم. گفت که رانندهی آژانسِ میدانِ قبل است (که از ما حدودِ سه کیلومتر فاصله داشت) و چون مرا تنها یافته، رسانده است. با این سخنَش کمی خیالم راحت شد که در پرداختِ پول نیاز نیست چونه بزنم تا قبول کند، کارَش این است. وقتی پیاده میشدم، چنان قاطعانه هیچ نگرفت، و دور زد، و رفت، که از افکارِ شیطانیِ خود خجالت کشیدم.
پارکینگِ طبقاتیِ عمومی!
ترسَم از روزیست که دشمنَم شوی، چون همهی نقطههای ضعفَم را میدانی.
از قدیم گفته بودندَم که گر ترشی نخورم چیزی شوم. ارزشِ این حرف را هیچ ندانسته بودم، تا به امشب که پس از عرق، یک شیشه ترشیِ نابِ مخلوط خوردم، و حال پس از ساعتی، یقین حاصل کردم که گر ترشی بخورم هیچ نخواهم شد.
ماجرای فارسی تایپیدنِ من هم شده ماجرای کبک و برف. چند صباحیست که فارسی میتایپم بیآنکه به صفحهی ورودی یا صفحهی خروجی چشم بدوزم؛ و گمان میکنم که فارسیتایپیدنَم پیشرفت کرده و همه را درست میتایپم! حال این قلقلی میباید بیاید و تکتک پیام بگذارد که ضمنا فلان نه، بهمان. راستی، واقعا باید از او تشکر کنم که به عنوانِ تنها خوانندهی تماموقتِ اینجا، هیچ پیامی را بیلطفِ خود نمیگذارد.
داشتم میاندیشیدم که چرا در همهی نمایشنامهها و فیلمنامههای آلمانیِ اواسطِ قرنِ بیستُم، شخصیتِ اصلی سرطان میگیرد؟ آیا واگیر داشته؟
چقدر ترسناک است که انسان به تنهایی کامل نیست. هرقدر آرزوی مَرد برای کاملبودن شدیدتر باشد، به همان اندازه هم بیشتر گرفتارِ زن میشود.
-- ماکس فریش
این کلاهِ من است،
این پالتوِ من،
اینجا اسبابِ ریشتراشی
در کیسهای کتانی.
این دفترچهی یادداشت،
این چادرِ اردوی من،
این حوله
و این نخِقندِ من است.
-- گونتر آیش
این کلاهِ من است،
این فندک،
اینجا اسبابِ پیپکشی
در کیفِ چرمی.
این دفترچهی یادداشت،
این لپتاپِ من،
این پاکتِ سیگار
و این هم ویسکی.
-- لابد امید دیگر
الیاس کانهتی در نمایشنامهی «مهلت» (۱۹۵۲) جامعهای را نشان میدهد که افرادِ آن تاریخِ مرگِ خود را دقیقاً میدانند. در این جامعه هیچ انسانی حق ندارد که زودتر از موعدِ قانونی بمیرد یا به قتل برسد؛ هیچ کس مجاز نیست که تاریخِ مرگِ خود را فاش کند یا دربارهی آن با کسی حرف بزند. در چنین جامعهای نی از زور اثری هست و نه از اعمالِ غیرِانسانی؛ نه پول قدرت دارد و نه مقام. اما در اینجا سوال این است: آیا چنین جامعهای خوشبخت هم هست؟ کانهتی در برابرِ این پرسش سکوت میکند...
او در اثرِ دیگرِ خود، «کمدیِ خودپسندی» (۱۹۵۰) جامعهای را نشان میدهد که افرادِ آن طبقِ قانون حقِ استفاده از آینه را ندارند. این امر ابتدا سببِ جنونِ شهروندان و سرانجام طغیانِ آنان میشود. این نمایشنامه را کانهتی یک سال پس از رویکارآمدنِ نازیها نوشت و آن را ابتدا سالها بعد منتشر کرد.
گمان کنم راهی برای فراری چند دقیقهای یافتم، کمی از برتولت برشت نقل کنم (سطر خالی نشانهی پایانِ مطلبِ قبل و شروعِ نقلِ جدید است):
من در خانوادهای محتشم بزرگ شدهام.
در ابتدا پدر و مادرم کراوات به گردنم بستند
و مرا به شیوهی معمولِ خود تربیت کردند
و به من درسِ ریاستطلبی آموختند.
اما زمانی که بزرگ شدم و به پیرامونِ خود نگاه کردم،
ار مردمِ همترازِ خود دلم گرفت
و از ریاستطلبی هم.
از این رو مردمی را که از شمارِ ایشان بودم،
ترک گفتم
و به فرودستان پیوستم.
انسان، موجودِ جالبِتوجهی است. اگر بنا شود در آب نیز زندگی کند، فوراً فلس در میآورد!
آقایان، شما که به ما میآموزید که چگونه آدم میتواند قانع زندگی کند
و از گناهانِ زشت بپرهیزد
ابتدا باید به ما چیزی برای خوردن بدهید...
در درونِ من دو چیز با هم در جدال است:
یکی شادی از مشاهدهی درختِ سیبی که شکوفه میکند
و دیگری وحشت از شنیدنِ حرفهای این مردکِ رنگرَز [هیتلر].
اما تنها واقعیتِ دوم
مرا به نوشتن وادار میکند.
بدبخت ملتی که به قهرمان نیازمند است.
پس از قیامِ هفدهمِ ژوئن،
دبیرِ اتحادیهی نویسندهگان دستور داد
که در خیابانِ استالین اعلامیههایی پخش کنند
که روی آنها نوشته شده بود
که ملت اعتمادِ دولت را از خود سلب کرده است
و آن را تنها با کارِ مضاعف
میتواند مجدداً به دست آورد.
آیا در این مورد سادهتر نبود
که دولت، ملت را منحل میکرد
و ملتِ دیگری برای خود برمیگزید؟
چو دزدی با چراغ آید، گزیدهتر برد کالا
خداوندا: دیگر زمانَش فرا رسیده است. تابستان بسی دیر پایید.
سایهات را روی ساعتهای آفتابی بیفکن.
و دارها را در دشتها رها ساز.
آخرین میوهها را به رسیدن فرمان ده.
به آنها دو روزِ گرمِ دیگر ارزانی دار
و به سوی کمالشان رهنمون شو
و واپسین شهد را در جانِ بادهی مَردافکن ریز.
آن که امروزَش سرایی نیست، دیگر خانهای نخواهد ساخت.
آن که امروز تنهاست، دیری همچنان تنها خواهد ماند،
بیدار خواهد شد، خواهد خواند، نامههای بلند خواهد نوشت
و زمانی که برگها فرو میریزند،
در کوچهها ناآرام به این سوی و آن سوی روان خواهد شد.
-- راینر ماریا ریلکه
...how I need you...
این کار رو بکن.
تلفنی که زنگ نزد،
چایای که خورده نشد،
مشقی که نوشته نشد،
سیگاری که کشیده نشد،
کتابی که خوانده نشد،
فیلمی که دیده نشد،
متنی که نوشته نشد.
اگر کسی بپرسد که چرا این همه آهنگ و کلیپ و فیلم دانلود میکنم بدون آنکه حتی فرصتِ آن را داشته باشم که به همهشان برسم، نمیدانم چه باید بگویم. اگر بپرسد شب را چگونه صبح میکنم، نمیدانم چه بگویم. تا اعماقِ وجودم یخ بسته است...
این هم آهنگِ پایانیِ فیلمِ سفید:
Excuse me but can I be you for a while My dog won't
bite if you sit real still I got the anti-Christ in the kitchen yellin' at me
again Yeah I can hear that
Been saved again by the garbage truck I
got something to say you know but nothing comes Yes I know what you think of
me- you never shut up Yeah I can hear that
But what if I'm a
mermaid in these jeans of his with her name still on it Hey but I don't
care cause sometimes, I said sometimes I hear my voice and it's been
here Silent all these years
So you found a girl who thinks really deep
thoughts What's so amazing about really deep thoughts Boy you best pray
that I bleed real soon How's that thought for ya
My scream got lost in
a paper cup You think there's a heaven where some screams have gone I got
25 bucks and a cracker, go you think it's enough to get us there
Cause
what if I'm a mermaid in these jeans of his with her name still on it Hey
but I don't care cause sometimes, I said sometimes I hear my voice and it's
been here Silent all these years
Years go by will I still be
waiting for somebody else to understand Years go by if I'm stripped of my
beauty and the orange cloud raining in my head Years go by will I choke on
my tears till finally there is nothing left One more casualty You know
we're too easy easy easy
Well I love the way we communicate Your eyes
focus on my funny lip shade Let's hear what you think of me now but baby
don't look up The sky is falling
Your mother shows up in a nasty
dress It's your turn now to stand where I stand Everybody lookin' at you,
here take a hold of my hand Yeah I can hear them
But what if I'm a
mermaid in these jeans of his with her name still on it Hey but I don't
care cause sometimes, I said sometimes I hear my voice I hear my
voice I hear my voice and it's been here Silent all these years I've
been here Silent all these years
از یادداشتهای یک قهوهچی اثرِ یارعلی پورمقدم :
پناهگاهِ شیرپلای ادبیاتِ داستانی اینک در رهگذرِ سیل افتاده است و این بس است تا مود و ملخی که از خطالراس به سراشیب افتادهاند دلِ صخرهنوردانی را که ار دربند رو به سوی دماوند دارند به هولوولا بیندازد.
به یادِ جلساتِ پنجشنبه میافتم و پاکباختگیاش به پای داستانِ کوتاه و پوزاری که در پیِ شور و تلخِ روزگارِ پارهپوره شد تا برخلافِ استاد شیرمحمدِ اسپندار یک قله بیسلسلهجبال نباشد.
گرچه دامنهی اختلافاتِ ما از پوستِ پیاز شروع و به مهندسیِ ژنتیک ختم میشند ولی نشد که از دیدارِ فخرِ آلِ اصفهان که هنوز هم یک پسربچهی تخس است دلگرم نشویم و ندانیم که برای ورود به گلستانِ داستانِ کوتاه باید از زیرِ آلاچیقِ استاد هوشنگِ گلشیری گذشت.
این هم گذشت! بیش از یک هفته است که وبلاگ و گیره و کتاب و روزنامه نخواندهام و ننوشتهام. ولی تمام شد!
فعلا برای آنکه از خواندنِ این پیام پشیمان نشوید کتابخانهی دیجیتال(رقمی؟)ِ فارسیِ جدید را ببینید.
البته کاملا آزمایشی است و پس از اتمام به اینجا منتقلَش خواهم کرد.
اینجا حجمِ زیادی جکِ انگلیسیِ جالب پیدا کردم. فصلِ هفتِ آن خیلی خوب است. این قسمتی از آن فصل است:
WHY DID THE CHICKEN CROSS THE ROAD? (in its entirety)
GEORGE W. BUSH:
We don't really care why the chicken crossed the road. We just want to know if the chicken is on our side of the road or not. The chicken is either with us or it is against us. There is no middle ground here.
ERNEST HEMINGWAY:
To die. In the rain. Alone.
MARTIN LUTHER KING, JR.:
I envision a world where all chickens will be free to cross roads without having their motives called into question.
JOHN LENNON:
Imagine all the chickens crossing roads in peace. YOKO ONO:
Or staying where they are if that pleases them at the moment.
ARISTOTLE:
It is the nature of chickens to cross the road.
VOLTAIRE:
I may not agree with what the chicken did, but I will defend to the death its right to do it.
ALBERT EINSTEIN:
Did the chicken really cross the road or did the road move beneath the chicken?
THE BIBLE:
And God came down from the heavens, and He said unto the chicken, "Thou shalt cross the road." And the chicken crossed the road, and there was much rejoicing.
حال که ولیِ فقیه خلبانِ کور، در نظراتِ اینجا از کنفوسیوس شاکی شده، این نقلِقول از او را میآورم (نمیتوانم ترجمهای خوب از آن در آورم.):
Man who sleep with itchy butt wake with smelly finger.
به گرامرِ آن نیز توجه کنید!
«رهبرِ ما آن نوجوانِ آمریکاییست که کروز به خودَش میبندد و میرود زیرِ صدام.»
اگر مرا دوست میداری
دیوانهوار دوستَم بدار.
زیرا که چنین است
دوست داشتنِ من تو را.
گاهی در مقابلِ بعضی رفتارهای پدرها و مادرها نمیتوانم نخندم.
بهیاد دارم باری در کودکی، در خانهمان چیزی خراب شد، دقیقَش این است که سیمِ آداپتورِ فلان چیز بریده شده بود، به گونهای که انگار کسی آن را با تیغ بریده است. پس از آنکه پدرجان آن را بریده یافتند، من، خواهر، و برادرم مامور شدیم تا پاسخی برای سوالی بیابیم. ما که (تصادفا) در این مورد بیتقصیر و بیخبر بودیم، به هر در زدیم که نامطلعیم، لیک مقبول نیفتاد. پس تصمیم گرفتیم که برادرِ بیچاره که از ما دوتای دیگر مظنونتر بود، تقصیر را به عهده بگیرد. رفت و گفت (با لحنِ خود مینویسم): «اکنون که خوب میاندیشم یادم میآید که من آن سیم را کشیدم و/تا پاره شد!». قاضی که نمیخواهد در نقشِ پدریِ خود کمترین خللی راه دهد، و نمیتواند قبول کند که فرزندش دروغ بگوید، با این پاسخ که «این سیم به گونهای بریده نشده است که اثرِ کشیدهشدن باشد» اتهام را نمیپذیرد. پس از چندی بیش تفکر، که راهی نیافتیم، پیش رفتیم و گفتیم: «ما از آنچه بر این سیمِ بیچاره گذشته خبر نداریم، لیک درخواستِ شما را برای اعتراف به این عملِ زشت بیپاسخ نگذاردیم. حال یا قربانی ما را بپذیرید، یا به درگاهِ الهی عفومان فرمایید.»، و قائله پایان یافت.
این است که میگویم نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم.
مانندِ همیشه، مطالبِ خوب را از فرانی نقل میکنم. گزارشی خواندنی از جیم میور، از رویدادِ تلخی که منجر به مرگِ کاوه گلستان، و جراحتِ شدیدِ پای همکارِ دیگرشان، استوارت هیوز شد. (اصلِ خبر).
كنفسيوس میگويد:
«به جای لعنت فرستادن به تاریكی، یک شمع روشن كنيد.»
دیروز صبح از میدانِ ولیعصر رد میشدم. سطلِ زبالهی گرد و بزرگی (شاید نباید به آن سطل گفت) که بالایش سوراخی داشت و زیرش نوشته شده بود مخصوصِ شیشه و پلاستیک، مرا به یادِ پیرمرد و شیشهی آبجو و درسطلانداختنَش، در سهگانهی سهرنگ، اثرِ کریستف کیسلوفسکی انداخت. راستی آن پیرمرد که در هر سه فیلم ظاهر میشود، نماد چیست؟ در فیلمنامه اینگونه بود که فقط در فیلمِ سهُم، قرمز بود که پیرمرد موفق به انداختنِ بطری به داخلِ سطل شد، ولی در فیلمِ دوُم، سفید، که برای سه یا چهارمین بار امشب دیدم نیز، بطری به جایی که باید، میلغزد. بد نیست یادی هم از آبی کرده باشیم؛ بازی ژولیت بینوش عالی نبود؟
با خود میاندیشیدم، در لحظاتِ پایانیِ فیلم (سفید)، وقتی دومینیک مُهرِ تقلبی را در گذرنامهی خود میبیند، و به واقعیت، که نمیتواند ثابتَش کند، و آنچه بر او گذشته، و آنچه پیش از آن خود با شوهرَش کرده میاندیشد، به چه میتواند بیاندیشد؟ حال همهچیز وارونه گشته، خودِ او عاشق است، و در پیشگاهِ عدالت، محکوم. همانگونه که در ابتدای فیلم برای کارول غیرِقابلِباور بود که دومینیک تقاضای طلاقَش را پس نگیرد، اکنون بر دومینیک غیرِقابلِباور است که کارول چنین از او انتقام بگیرد.
When my neurons conspire To distract my thoughts
Away from divorce And competitive sports Back to the place Where
all rivers run to the sea Then I I shall be free Yes, I shall be free
On a seesaw In a strange land The jackdaw sat On the
Cardinals hand And the fiddlers played And the planners planned What
would be
On a back seat In a court room Sat Molly Malone with
Leopold Bloom 'Til the police came down With a new broom And swept
them clean
Like Geronimo Like Quinn the Eskimo Like the
Blackfoot And like the Arapaho Like Crazy Horse I'll be the last one
To lay down my gun
On the open road In a bar room A pick up
band plays a new tune When the coloured girl sings I feel my heart bloom
When a new song Hits the right note When a clearing sky Saves
an old boat When an insight Strikes the mote From mine own eye
Like Geronimo Like Quinn the Eskimo Like the Blackfoot And like
the Arapaho Like Crazy Horse I'll be the last one To lay down my gun
Just out of sight Beyond the next range I feel the heat Of
a flickering flame
On an African Plain By a thorn tree My old
friend Philippe Is waiting for me Que cera cera What ever will be
Will be When a friend dies And the tears rise From that deep
well That never runs dry And the women break their bracelets And the
men take their whisky outside
In a petit theatre On the Rue St
Denis The red velvet curtain Draws back to reveal The place where the
dark side Meets the angel and me The angel in me
When my synapses
pause In my quest for applause When my ego lets go Of my end of the
bone To focus instead On the love that is precious to me Then
I Shall be free I shall be free
خشک چوبی، خشک سیمی، خشک پوست
از کجا میآید این آوای دوست
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه؟
شخصی میگفت: «خدا پدرِ خمینی را بیامرزاد، موسیقی را حلال کرد و رفت.».
با خود گفتم: «حتما باید آنچه داری به باد بدهی، تا ارزشِ دوبارهیافتنَش را بفهمی.».
من خدای یهوه هستم.
من برنامهی خاصی برای نجاتِ عالم دارم، ولی به دلایلِ مهمِ امنیتیِ از افشای آن معذورم.
شما تنها باید به من ایمان داشته باشید، زیرا که من همهچیز را میبینم و شما نمیبینید.
شما میدانید که من خوبَم، چون من به شما چنین میگویم.
اگر به من اعتقاد نداشته باشید، شما را در لیستِ دشمنانَم میگذارم و به جهنمی میاندازمتان که
ادارهی مالیاتِ جهنمی تا ابد بر حسابتان رسیدگی کند.
(متنِ اصلی شاملِ چندین ایهامِ جالب است که در ترجمه فنا شدهاند.)
این چهطور است:
من استالمن هستم، خدای نرمافزارِ آزاد.
من برنامهی خاصی برای نجاتِ عالم دارم، که همه باید آن را اجرا کنید.
شما باید به من ایمان داشته باشید، زیرا که من کارهایی کردهام که شما نکردهاید.
شما تنها باید نرمافزارِ آزاد بنویسید و حقوقِ آن را به من واگذار کنید.
اگر به من اعتقاد نداشته باشید، اجازه نمیدهم از نرمافزارهایم استفاده کنید و به جهنمی میاندازمتان که
حالاحالاها مجبور باشید پنجره باز و بسته کنید و تا ابد به شمارهی سریالِ پنجرههایتان رسیدگی کنند.
در مراسمِ شبِ هفتمِ دکتر نوربخش، آخوندِ مجلس چنین میگفت:
... امام سجاد کودکی را میدید، میپرسید: «چند ماهَش است؟»، میگفتند: «شش ماه». ایشان سرش را پایین میانداخت و شروع میکرد به گریستن [حالا نگریْ و کِی بگریْ.]، پس از مدتی که عدهای جمع شدند و از یکدیگر دلیل اشک ریختنِ این شخص را میپرسیدند، ایشان سر بلند میکرد، و میفرمود: «یادِ برادرم افتادم» و میرفت. مردم از هم میپرسیدند که چه بر سرِ برادرش آمده و آنها که میدانستند، میگفتند برادری چهارماهه داشت به نامِ فلان که سربریدند، «چه کسی سر برید»، «فلانی»، «فلانی کیست؟»، «فلانی رییس لشکرِ بهمانی»، «بهمانی کیست»، ...، «یزید کیست؟»، «پسرِ معاویه»، و اینجا بود که مردم فریاد بر میآوردند «مرگ بر معاویه». پس امام گریهکردنَش کارِ سیاسی بود...
مونولوگِ منِ تنها، به دیالوگِ من و کدوقلقلی تبدیل شده است.
اکنون که میاندیشم، میبینم که گاهی گامی به عقب برداشتن، برای پیمودنِ راهِ بهتر درست مینماید. البته شخصا این عمل را نیز پیشروی مینامم، که اگر با دیدی کلی نگاه کنیم چنین است. مثالی میزنم: اگر ما اکنون دست به یک انقلابِ مردمی بزنیم، بدونِشک به وضعِ بیست سال پیش باز میگردیم، یا حتی بدتر. اما اگر حاصلِ آن ترکیبِ خوبی باشد و سرعتِ رشدی معادلِ پنجبرابرِ حکومتِ فعلی داشته باشد (که با توجه به نرخِ رشدِ فعلی، دور از ذهن نیست)، پس از پنج سال، بازگشتِ بیستساله را جبران کردهایم و با سرعتی چندبرابر به پیش خواهیم رفت. البته اگر الان در حالِ پیشروی باشیم...
به مناسبتِ درگذشتِ کاوه گلستان،
عکاس و فیلمبردار.
تا حالا شده که هنگامِ مرتبکردنِ فایلهایتان یکی را باز کنید، و پس از آنکه فهمیدی چیست، با وجود تمامِ کارهایی که دارید، نتوانید ببندیدش و تا انتها گوش کنید؟ نه از آن نوع که از روی بیکاری باشد، واقعا بخواهید و نتوانید. امشب آهنگِ چاپسوئی از سیستمآواِداون اینگونه بود.
خبرِ داغِ داغ!
حملهی آمریکا به نیروگاهِ نکا. پیروِ این اتفاق برقِ کلِ کشور قطع میباشد.
شایعهی حمله به اندیمشک.
احتمالِ حملهی هوایی به تهران.
توصیه میشود به زیرزمین پناه ببرید و از روشن کردن هر نوری به شدت خودداری کنید.