من گاه به نوایی گوش میسپارم که از اعتراف به آن شرمسارم.
به گونهای سخن میگویم که آنگونه نمینویسم.
من نیز مانند همهی بقیه نقابی بر چهره نهادهام،
و تلاش میکنم چهرهام را به شکلِ این نقاب سوق دهم.
من آدمی با چند چهره نیستم، نقابی که به صورت میزنم یکیست.
داشتم میاندیشیدم که چه تعادل پایداری در دنیای ما برقرار است. و چقدر برایَش زحمت میکشیم. برای مثال وقتی شمارِ ما انسانها بالا میرود و جا بر ما تنگ میشود، بعضی از ما که فداکارترند، از شمارِ درختانِ جنگل میکاهند تا دنیا به تعادل پیشینَش بازگردد. یا وقتی جمعیت ما بیشازحد زیاد میشود، و آن عده که باید جای را برای دیگران بگشایند گوششان بدهکار نیست، عدهی دیگری بسیج میشوند، و با کشتن عدهی مجرم، تعادل و آسایش را به دنیا باز میگردانند. به محض آنکه در پاسخ به درخواستِ نهفته در اعمالِ ما انسانها دمای کره تصمیم به بالارفتن میگیرد، کوههای یخی آن را بیپاسخ نگذارده، و شروع به آبیدن(!) میکنند. این همه تعادل نی نشان از خدایی عالِم و دانا، بلکه نشان از سازمانی منسجم دارد که ما خود آن را اینگونه عادت دادهایم که خودمتعادل بار آید.
شجاع باش، و همیشه به جلو حرکت کن.
در راستای دیدن فیلمهای اتوبوسپسند!
در راه محکوم شدم فیلم مزاحم از سیروس الوند را ببینم. سوالی که بیش از همه ذهنم را آزرد این بود که آیا این شخص به عنوان یک کارگردان نمیتوانست صحنهی فیلمبرداری را بهتر از این نمایش دهد؟ آن هجوم علاقهمندان به سمت بازیگر باید این قدر مصنوعی و غیرطبیعی میبود؟ از بازی خسرو شکیبایی بدم نیامد (کمسابقه است)، امین حیایی هم بس زیبا شده بود! ولی فیلم یک آشغالِ تمام بود.
تو حق داری مرا بکُشی، ولی حق نداری در موردم قضاوت بکنی.
از اینکآخرالزمان
گاهی آدم نمیفهد، یک کاری میکند. کثافتَش حالاحالاها از اینور و آنور سر در میآورد...
جبر خطی و باب دیلن!
پستی از سیامک
به گروه خبری دیلن که آن را ترجمه میکنم:
سلام،
اخیرا خیلی روی حل دستگاههای خطی معادلات و/یا نامعادلات و بهینهسازی توابع با داشتن چند محدودیت کار میکنم.
من عاشق این ریاضیات و البته عاشق دیلن هستم، در نتیجه نوعی رابطه بین آنها یافتهام.
البته نمیگویم کسی میتواند واقعا این کار را بکند، فقط گمان میکنم این مقایسه جالب است.
احمقانه به نظر میرسد، ولی، خوب، دوستش دارم!
میتوان به یک آهنگ به شکل یکسری مجهول و مجموعهای از محدودیتها (معادله یا نامعادله) نگاه کرد.
تکتک کلمات و عبارات آهنگ که بهتنهایی معنیِ بدیهی ندارند مجهولها را تشکیل میدهند.
خودِ آهنگ (بندها، جملهها، موسیقی، ...) محدودیتهای روی مجهولها را تشکیل میدهند (آهنگ به نوعی معنی کلمات را محدود میکند).
خوب، پس حالا، یک دستگاه معادلات داریم. اگر حلَش کنید، معنیاش را مییابید. اما نکته این است که، این جواب (در آهنگهای دیلن) تقریبا هیچوقت یکتا نیست؛
تعداد مجهولها بسیار بیش از تعداد معادلات است. پس، پاسخ یک نقطهی مشخص نیست بلکه یک خط، یک صفحه، یا یک زیرفضای از بعد بالاتر است. این یعنی آهنگ دارای نامتناهی معنی است که در زیرفضایی مشخص جای میگیرند. آنچه جالب است، این است که میتوانید هر نقطهی دلخواهی حتی خارج از این زیرفضا را انتخاب کنید و نزدیکترین پاسخ به آن را بیابید.
این یعنی میتوانید هر معنی دلخواهی برای یک آهنگ را انتخاب کنید، و تقریبا همیشه برداشتی [خوانشی] بسیار نزدیک به آن از آهنگ بیابید.
اما واقعا، اعتقاد دارم که ریاضی و هنر ریشهای یکسان دارند و به نوعی موازی با یکدیگر رشد میکنند.
در یک کار بزرگ ریاضی همان نوع هوشمندی را مییابید که در یک اثر بزرگ هنری.
زیرا ریاضیات یک هنر است!
و پاسخ آرتور با دو نقلقول از باب:
نکات جالبیست، اما به نظر من آهنگهای باب بیشتر شبیه سیستمهای دینامیکی غیرخطی هستند.
«واقعیت آشوب است. شاید زیبایی هم آشوب باشد.»
«من آشوب را میپذیرم. ولی مطمئن نیستم او هم مرا بپذیرد.»
تصمیم سختیست، ... اما ما فکر میکنیم به قیمتاش میارزد!!!
شیرزنی چون مادلین آلبرایت
من مانند همهی آدمها دارای عمری بیحاصل هستم...
من مایلم که در برابر ناتوانیها و نادانیها تسلیم شوم؛
اما از سوی دیگر میخواهم با آنها به نبرد برخیزم.
من شکیبا هستم و شکیبا نیستم.
تنفر میورزم و تنفر نمیورزم.
Joan Baez رسید!
(Written by Joan Baez and Ron Davies)
I had a dream I was following a barefoot girl
Beside a stream that flowed around the world
And we spoke of many things though her mouth never moved
As the most peculiar scenes were disappearing into view
Oh what a dream beyond the realm of why
Pretty little beings beneath the yawning sky
Speaking of God as though they could define
Music to the deaf and color to the blind or God to man
And then the leaves became a thousand tears
And I was on my knees in a crazy house of mirrors
I couldn't find my face but a voice was drawing nearer
Hush baby, sweet baby, hush don't you cry
And I thought I woke and my mother was standing there
And my heart broke as the ribbons in her hair
Turned into highways surrounded and swirled
Like a crown come down around a not so perfect world
In the corner of the dream was the man with the blue guitar
It had no strings but the music touched the stars
And his long dark curls turned to gold before my eyes
And the barefoot girl smiled off to the side and it was real
Then a thousand birds took flight with a joyful noise
And I heard the angels up on high rejoice
I could see my face and I recognized the voice
Hush baby, sweet baby, hush baby hush
It's just a dream, one of those that goes on and on
Scene after scene with the rhythm of a gypsy song
When I really woke I was frozen in between
I didn't know who I was, it was a dream inside a dream
It's all a dream
Oh what a dream
I had a dream
این است آنچه باید انجام دهی:
زمین و خورشید و حیوانات را دوست بدار،
ثروتمندان را خوار شمار، به هر کس که درخواست کرد کمک کن،
برای احمق و دیوانه برخیز،
دسترنج و تلاشت را وقف دیگران کن،
از ستمگر نفرت داشته باش، در باب خدا مشاجره مکن،
نسبت به مردم صبر و بخشایش پیشه کن،
کلاهت را برای هیچ چیز از سر برمدار، دانسته،
یا نادانسته، یا برای کسی، یا گروهی،
با مردم نیرومندِ تحصیلنکرده راحت باش،
و با جوانان و با مادران خانوادهها،
این برگها را در هوای آزاد بخوان هر فصلِ هر سال از زندگیت،
هرآنچه در مدرسه یا در کلیسا یا در هر کتابی آموزیدهای
از نو بیاموز،
هرآنچه روح خودت را میآزارد کنار گذار،
و باشد که جسمت شعری بزرگ باشد...
والت ویتمن
بولینگ برای کلمباین
یک روز صبح، دو دانشآموزِ دبیرستانِ کلمباین در ایالت میشیگان، به نامهای اریک و دیلن، که به نوای مریلین منسون جان میسپردند، از کلاسِ بولینگ خارج شده و با سلاحهایی که از فروشگاههای مجاز تهیه شدهاند، و فشنگهایی که از فروشگاه سرِ کوچه خریدهاند، فاجعه میآفرینند. و در پایان اسلحه را به سمت خود میگیرند. این ماجرای فیلم نبود، انگیزهی ساختِ فیلم بود.
بهترین مستندی که دیدم. چه فیلم خدایی! اسکار بهترین مستند را نیز برد.
مایکل مور، کارگردان آن، در پایان نطق اسکارش، دوباره به سراغ بوش میرود: «آقای بوش، شرم بر تو. پاپ هم بر ضد تو است، کارت تمام است!».
احساس مسئولیت، تعهد، توانایی، هوش. اینها صفاتیست که در وصف مایکل مور میتوانم بگویم. نه، ابتدا قسمتهایی از فیلم:
این قسمت سخنانِ جانسوز پدری داغدار است:
I am here today, because my son Daniel
would want me to be here today.
If my son Daniel was not one of the victims,
he would be here with me today.
Something is wrong in this country.
When a child, can grab a gun so easily,
and shoot about,
into the middle of a child's face as my son experienced.
Something is wrong.
But the time has come to come to understand that
A-Tech 9 semiautomatic thirty bullet weapon
like that that killed my son,
is not used to kill yours.
It has no useful purpose.
It is time to address this problem.
و همچنین صحنههایی با زیرنویس، که سعی میکنند جنایاتِ جهانی آمریکا را در نیمقرن اخیر به تصویر بکشند، من ترجمهشان کردهام، چون زیبا و تلخ بودند:
۱۹۵۳: ایالات متحده، مصدق، نخستوزیر ایران را سرنگون میکند. ایالات متحده شاه را به عنوان دیکتاتور کار میگذارد.
۱۹۵۴: ایالات متحده، آربنز، رئیسجمهور منتخب مردم گواتمالا را سرنگون میکند. ۲۰۰٫۰۰۰ غیرنظامی کشته شدند.
۱۹۶۳: ایالات متحده قتل دیِم، رئیسجمهور ویتنام جنوبی را پشتیبانی میکند.
۱۹۶۳-۱۹۷۵: ارتش آمریکا ۴ میلیون نفر را در آسیای جنوبی میکشد.
۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳: ایالات متحده در شیلی کودتا بهپا میکند. رئیسجمهور منتخب مردم، سالوادر آلنده، به قتل میرسد. دیکتاتور آتوستو پینوشه روی کار میآید. ۵٫۰۰۰ شیلیایی به قتل میرسند.
۱۹۷۷: ایالات متحده از فرماندههانِ نظامی السالوادور پشتیبانی میکند. ۷۰٫۰۰۰ سالوادوری و ۴ راهبهی آمریکایی کشته میشوند.
۱۹۸۰: ایالات متحده اسامه بنلادن و تروریستهای دیگر را آموزش میدهد تا به شوروی حمله برند. سازمان سیا به آنها ۳ میلیارد دلار میدهد.
۱۹۸۱: حکومت ریگان، قاچاق را آموزش میدهد و در آن سرمایهگذاری میکند. ۳۰٫۰۰۰ نیکاراگوئهای کشته میشوند.
۱۹۸۲: ایالات متحده میلیاردها دلار در کمک به صدام حسین میدهد تا خرج اسلحه کند و ایرانیان را بکشد.
۱۹۸۳: کاخسفید مخفیانه به ایران اسلحه میدهد تا عراقیها را بکشد.
۱۹۸۹: گماشتهی سازمان سیا، مانوئل نوریِگا، (در نقش رئیسجمهور پاناما) از دستورات واشنگتن سرپیچی میکند. ایالات متحده به پاناما هجوم میبرد و نوریگا را حذف میکند. ۳٫۰۰۰ پانامائیایی تلف میشوند.
۱۹۹۰: عراق با سلاحهای ایالات متحده به کویت تجاوز میکند.
۱۹۹۱: ایالات متحده وارد عراق میشود. بوش مجددا دیکتاتور کویت را میگمارد.
۱۹۹۸: کلینتون «کارخانهی اسلحهسازی» در سودان را بمباران میکند. معلوم میشود که کارخانه آسپرین میساخته است.
۱۹۹۱ تا حال: هواپیماهای آمریکایی طی یک برنامهی هفتگی عراق را بمباران میکنند. سازمان ملل شمار کودکان عراقی را که از بمباران و تحریم مردهاند ۵۰۰٫۰۰۰ تخمین میزند.
۲۰۰۰-۰۱: ایالات متحده در «کمک» به افغانستانِ تابع طالبان ۲۴۵ میلیون دلار میدهد.
۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱: اسامه بنلادن از آموزشهای تخصصیِ سازمان سیااش استفاده میکند تا ۳٫۰۰۰ نفر را به قتل برساند.
خوب، لازم است بدانید آنچه ابتدا در وصف فیلم گفتم مزخرف بود. فیلم زیبا و خوشساختی بود، اما اگر انتظار دارید تاثیری رویم گذاشته باشد، چیز جدیدی نشانم داده باشد، سخت در اشتباهید. فیلم چه چیز جدیدی میتوانست بگوید؟ که جنایت در آمریکا ده برابر کاناداست؟ این را که از حجم اخبار در جمهوری اسلامی هم میشد فهمید. که آمریکا در فلانجا فلان نفر را کشت؟ مگر اینها را نمیدانستیم؟ در آخر، لابد میگویید فیلم نشان میداد که فلان مقام رده بالا در این جنایات دست دارد. مگر باید غیر از این میبود؟ مگر در همین ایران تمام اینها برقرار نیست؟ شاید نمیدانستم که در آمریکا یک بانک در ازای گشایش حساب یک تفنگ به مشتریانش میدهد، ولی میدانم که در ایران تفنگ مخصوص قشر خاصی است. شاید فیلم برای فلان شهروند اروپایی چیزی داشته باشد، اما بهقطع برای من نه. دیدم نسبت به آمریکا هیچ تغییری نکرد (شاید کمی هیجانزدهام کرد.). اعتراف میکنم آهنگِ متنِ معرکهای داشت.
رسیدم سر اصل مطلب، عدهای بلند میشوند، میروند بومیها را شکست میدهند، مدتی بعد با انگلیسیها میجنگند و ادعای استقلال و آزادی مطلق میکنند. اسلحه آزاد است، نوشتن آزاد است، فکر کردن آزاد است، فساد هم آزاد است. بازیکنانِ این بازی راههای تقلب را میشناسند و جای شکایتی ندارند. اما متاسفانه از آنجا که یک آمریکاییزاده خود بدون انتخاب یک آمریکایی میشود که مسلما پای این قرارداد ضمنی را امضا نکرده است، میتواند ساز مخالف بزند. اگر فرزند یک آمریکایی در کودکی به کانادا برده میشد و تابع آنجا بود، شاید دیگر کسی شیپور دست نمیگرفت که بگوید این میدان گاوبازی ناامن است، همه این را میدانند. متاسفانه تاریخ نشان داده که یک میدان گاوبازی بزرگ دوام زیادی ندارد.
در خماریِ Joan Baez به سر میبرم. Bob Dylan هست، ولی Bobby کافی نیست.
(written by Janis Ian and Buddy Mondlock)
Just the pattern of sunlight on a building
Just a flash in a window I was passing
Just a frame in a movie I remembered
Amsterdam
Just the sound of a wheel in the gravel
Just the click of a heel on the pavement
Just a moment like any other moment
Amsterdam
I remember your lips, I remember your eyes
And the taste of the kiss and your graceful goodbye
You lied
Goodbye
Just the scent of perfume on the linen
Just the print of a palm on the pillow
Just the hint of the moon through the window
Amsterdam
Just a ghost in the steam on the mirror
Just a shadow of motion in the water
Just a need to look over my shoulder
Amsterdam
I remember your lips, I remember your eyes
And the taste of the kiss and your graceful goodbye
You lied
Goodbye
Just two lovers asleep in the silence as I watched from the door
Just the weight of a heart as it's falling, nothing more
I remember your lips, I remember your eyes
And the taste of the kiss and your graceful goodbye
You lied
Goodbye
- اینها قابلمهبهدست در مسجد چه میکنند؟ مگر مسجد جای خواندن نماز نیست؟
- اینجا غذا میخورند، ما نماز را در دانشگاه میخوانیم.
- دانشگاه؟ مگر دانشگاه جای دانشجویان نیست؟
- ما دانشجویانمان در زندان هستند، نیازی به دانشگاهمان نداریم.
- زندان؟ مگر زندان جای دزد و قاتل و چاقوکش و ... نیست؟
- اگر آنها در زندان باشند، چه کسی مملکت را اداره کند؟
و یک بار در کودکی،
در یک روز آفتابی،
در راه بازگشت از مدرسه به خانه،
در کوچهای خلوت، کشیک کشیدم،
و برادرم را از دیواری بالا فرستادم،
تا گلِ رزِ زردی بچیند.
جنگ یکی بود و بس. ورلد وار تو.
جز در این جنگ، در کدامین جنگ شوهری را زنی در دامن خود مخفی داشت؟
در کدامین جنگ، زنی برای نجات شوهرِ فراریاش به سرباز دشمن دل باخت؟
در کدامین جنگ همه دیوانهوار بر سر هم ریختند؟ و جو گرفتشان و بمب اتمی رها ساختند؟
جنگ فقط ورلد وار تو.
سوفوکل میگوید: «هیچچیز هراسناکتر از انسان نیست.»
مگر چیزی جز انسان هم هراسناک است؟
دیگر جنگ اعلام نمیشود
بلکه به آن ادامه میدهند.
دریغا، شگفتترین مسائل عادی شده است -
جنگآوران، دیگر سیمای قهرمان را نمیبینند.
اینگهبورگ باخمان
چند روز پیش رفته بودم ژامبون مرغ بخرم، یادم افتاد که دلم لک زده برای حاج محسن توتفرنگی!
احساس خنگی میکنم. یکی از سختترین کارها برای من وقتهایی که خانه هستم رانندگی است:
- اگر آیات اناث در ماشین باشند: «تند نرو، تند نپیچ، یواش برو، مواظب باش، ...»، جالب آن است که این جماعت همواره شتاب و صدای موتور را با سرعت اشتباه میگیرند!
- اگر برادر عزیز (کوچکتر از بنده) باشند: «کلاچ را یواشتر ول کن، بالای ۱۲۰ نرو صدای موتور درمیاد، زود نپیچ، ...».
- و البته پدر گرامی: «از اون ماشین که راه داد تشکر کن بندهی خدا برای تو ایستاد، به این یکی چراغ بده بعد برو جلو که یکوقت نپیچد هرچند اگر بزند خودش مقصر است، کوچهی بعد نه کوچهی بعدیش بپیچ سمت راست از پشت برویم به ترافیک نخوریم، ...».
چشم. از این پس تلاش میکنم رانندهی بهتری باشم!
بودن یا نبودن،
بحث در این نیست،
وسوسه این است.
احمد شاملو
این هم برای آن عده که ندیدند، لوگوی گوگل در روز ۲۱ مارس:
واضح است که زندگی یک قمار است.
کسی که سرمایهی هنگفتی صرف قمار میکند، احتمال اینکه زیاد هم ببازد بیشتر است.
خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچاش الا هوس قمار دیگر
میتوان گفت گور بابای اسلام، دینی که بهش اعتقاد ندارم همان بهتر که به آن تظاهر هم نکنم، و عرق خورد، به اطرافیان احترام گذاشت و کم سیگار کشید، من این را دوست دارم.
میتوان ادای مسلمانی درآورد و عرق نخورد، به خود زحمت تحمل غر اطرافیان را نداد و سیگار هم نکشید، به جیب هم چندان فشاری نیاورد و تریاک کشید، این میشود آخوندی، که ما را با این یکی سروکاری نیست.
میتوان در ظاهر مسلمان بود و عرق نخورد، به اطرافیان هم احترام نگذاشت و روزی یک پاکت سیگار کشید، این یعنی ایرانیبودن! متاسفانه من هم یک ایرانی هستم که گاهی ایرانیبودنم در این زمینه هم خود را نشان میدهد.
دو شعر از هانس ماگنوس انتسنزبرگر، بزرگترین شاعر اجتماعی دههی شصت آلمان:
قصیدهها را مخوان، پسرم، ساعاتِ حرکتِ قطارها را مطالعه کن:
آنها دقیقترند. نقشههای دریایی را باز کن،
پیش از آنکه دیر شود. هشیار باش، آواز مخوان.
آن روز فرا خواهد رسید که فهرستِ نام مخالفان را بار دیگر
از دروازهها بیاویزند و روی سینهی آنان علامت بگذارند.
یاد گیر که در حاشیه راه روی. بهتر از من بیاموز
که چهرهات را تغییر دهی، محلهات را و گذرنامهات را.
آیا لاشخور
باید گلِ فراموشممکن بخورد؟
از شغال چه انتظاری دارید؟
که پوست بیندازد؟
از گرگ چه توقعی دارید؟
که دندانهایش را خودش بکشد؟
آخر از چه چیزِ زمامداران و پاپها
خوشتان نمیآید؟
چرا اینقدر ابلهانه
به صفحهی فریبندهی تلویزیون زل زدهاید؟
برای آنکه آخرین مزخرفات خود دربارهی تقویم را نوشته باشم: دکتر ایرج ملکپور از تابستان ۱۳۸۱ دیگر مسئولیتی در قبال تقویم رسمی کشور ندارد. ایشان حتی دیگر دخالتی هم در این کار ندارد. این تغییر در پس تشکیل شورای تقویم در دانشگاه تهران رخ داد که دکتر ملکپور حتی در آن عضو نیست. گفتنی است ایشان از این مطلب بسیار شاکی است. میتوان امیدوار بود که به علت ناشی بودن شورای جدید، به راحتی (؟) بتوان هر تغییری در سیستم تقویم را به مرحلهی تصویب رساند. مقالهای در این رابطه را اینجا بیابید.
تحریفات عاشورا
برگرفته از کتاب «تحریفات عاشورا» اثر استاد شهید مرتضی مطهری، چاپ شده توسط واحد تبلیغات حزب جمهوری اسلامی. این کتاب شامل چهار سخنرانی است که در فروردین ۱۳۴۸ ایراد شدهاند. این سخنرانیها سالها قبل از آن بوده که مردم برای دختربازی به مسجدها بروند. ذکر این مطالب در اینجا به معنی تایید من بر آنها نیست.
صفحهی ۴۲:
حاجینوری در کتابش نوشته است یکی از طلاب نجف اهل یزد برایم نقل کرد در جوانی سفری پیاده از راه کویر به خراسان میرفتم. در یکی از دهات نیشابور یک مسجدی بود و من چون جایی را نداشتم، در مسجد رفتم و پن\شنماز مسجد آمد و نماز خواند و بعد منبر رفت. در این بین با کمال تعجی دیدم فراش مسجد مقداری سنگ آورد و تحویل پیشنماز داد. وثتی روضه را شروع کرد، دستور داد چراغها را خاموش کردند. چراغها که خاموش شد، سنگها را به طرف مستمعین پرتاب کرد، که صدای فریاد مردم بلند شد. چراغها که روشن شد دیدم سرهای مردم شکسته و مجروح شده است و در حالی که اشکشان میریخت از مسجد بیرون رفتند. رفتم نزد پیشنمار و به او گفتم این چه کاری بود که کردی؟! گفت من امتخان کردم که این کردم با هیچ روضهای گریه نمیکنند. چون گریهکردنبر امام حسین اجر زیاد و ثواب زیادی دارد و من دیدم که راه گریاندن اینها منحصر است به این که سنگ به کلهشان بزنم، از این راه اینها را میگریانم!!! چون هدف وسیله را مباح میکند، هدف، گریهی بر امام حسین است ولو اینکه یک دامن سنگ به کلهی مردم بزند. پس این یک عامل خصوصی در این قضیه بوده که در این جعلها و تحریفها دخالت داشته است. انسان وقتی که در تاریخ سیر میکند، میبیند بر سر این حادثه چه آوردهاند! به خدا قسم حرف حاجینوری حرف راستی است. میگوید امروز اگر کسی بخواهد بر امام حسین بگرید، بر این مصیبتها باید بگرید، بر این تحریفها و مسخها باید بگرید، بر این دروغها باید بگرید.
و در صفحهی ۴۴:
در شصت هفتاد سال پیش مرحوم ملا آقای دربندی پیدا شد. تمام حرفهای روضةالشهدا بهاضافهی چیزهای دیگری پیدا کرد و همه را یکجا جمع کرد و کتابی نوشت به نام اسرارالشهاده، واقعا مشالب این کتاب انسان را وادار میکند که به اسلام بگرید. حاجینوری حکایت دیگری را نقل میکند که تاثرآور است. مردی رفت نزد مرحوم صاحب مقامع، گفت دیشب خواب وحشتناکی دیدم. چه خواب دیدی؟ گفت خواب دیدم با این دندانهای خودم گوشتهای بدن امام حسین علیه السلام را دارم میکنم! این مرد عالم لرزید، سرش را پایین انداخت، مدتی فکر کرد، گفت شاید تو مرثیهخوان هستی، گفت بله. فرمود بعد از این یا اساسا مرثیهخوانی را ترک کن، و یا از کتابهای معتبر نقل کن. تو با این دروغهایت گوشت بدن امام حسین را با دندانهای خودت میکنی! این لطف خدا بود که در روزا به تو نشان بدهد.
و در صفحهی ۸۰:
علی علیهالسلام، شخصیتی به این عظمت، در نظر بعضی از ما مردم یک شخصیت تحریفشده عجیبی است. بعضی از مردم علی را فقط و فقط به پهلوانی میشناسند و بس! گاهی به وسیلهی اشخاص بسیار بسیار مغرض عکسهایی از علی(ع) منتشر میشود که شمشیری مانند زبان مار که دو زبانه دارد در دست اوست و بازوها و قیافهای برای ایشان درست میکنند و نقاشی میکنند که معتوم نیست از کجا به دست آوردهاند. اصلا عکس و مجسمهی علی و پیعمبر قطعا در دنیا نبوده است. یک قیافههای عجیبی که انسان باور نمیکند این همان علی عادل است، این همان علیای است که شبها از خوف خدا میگریسته است. چون سیمای یک عابد، سیمای یک مجتهد، سیمای کسی که شبها استغفار میکرده است، سیمای یک حکیم، سیمای یک قاضی، سیمای یک ادیب، یک جور دیگر است. مطلب دیگری که مخصوص ما ایرانیهاست این است که به امام چهارم علیهالسلام میگوییم اما زینالعابدین بیمار! غیر از زبان فارسی در جای دیگر این کلمهی بیمار را دنبال اسم امام زینالعابدین نمیبینم. در زبان عربی چنین کلمهای نیست. ایشان القاب زیادی داند، السجاد یکی از القابشان است، ذولثفنات یکی از القابشان است. آیا شما در دنیا کتابی پیدا میکنید که لقبی به زبان عربی به امام داده باشند که مفهوم بیمار را برساند؟! امام زینالعابدین تنها در ایام حادثهی عاشورا (بگویم تقدیر الهی بود برای اینکه باید این امام زنده میماند و نسل امام حسین از این طریق محفوظ میماند) بیمار بودند و همان بیماری سبب نجات ایشان شد. چند بار تصمیم گرفتند امام را بکشند اما چون بیماری ایشان شدید بود، گفتند انه لما به چرا او را بکشیم؟ او دارد میمیرد. در دنیا چه کسی هست که در عمرش بیمار نشده باشد؟ در غیر این چند روز ببینید آیا یک جا نوشتهاند که امام زینالعابدین بیمار بود؟! ولی ما امام زینالعابدین را به صورت یک بیمار مریض زردرنگ تبداری که همیشه عصا به دستش است و کمر خم کرده و راه میرود و آه میکشد، ترسیم کردهایم!!!
همین دروغ! همین تحریف سبب شده است که بسیاری از اشخاص آه بکشند، ناله بکنند، خودشان را به موشمردگی بزنند تا مردم آنها را احترام کنند و بگویند آقا را ببینید درست مانند امام زینالعابدین بیمار است، این تحریف است. امام زینالعابدین(ع) با امام حسین(ع) هیچ فرقی نداشته است. با امام باقر(ع) از نظر مزاج و بنیه هیچ فرقی نداشت. امام بعد از حادثهی کربلا چهل سال زنده بود. مانند همه سالم بود، با امام صادق(ع) فرقی نداشته. چرا بگوییم اما زینالعابدین بیمار؟!
امامت به معنی نمونهبودن است، به معنی سرمشق بودن است. فلسفهی وجود امام این است که یک انسان مافوق انسانها باشد، همانطور که پیغمبران، بشر مثلکم یوحی الی بودند، تا مردم از این مثلهای اعلی پیروی و تبعیت کنند. اما وقتی که چهرهی این شخصیتها اینقدر مشوه شد، خراب شد، سیمایشان تغییر کرد، دیگر قابل پیروی و لایق پیروی نیستند. یعنی پیروی از این شخصیتهای خیالی به جای اینکه به نفع باشد، نتیجهی معکوس میبخشد. پس اجمالا دانستیم که خطر تحریف چقدر زیاد است. واقعا تحریف ضربت غیرمستقیم است، ازپشتخنجرزدن است.
نسل یهودیان در جهان قهرمان تحریفاند. هیچکس به اندازهی اینها در تاریخ جهان تحریف، نکرده است، و به همین دلیل هیچکس به اندازهی اینها به بشریت ضربه نزده است. حقایق را قلب و بدعتها ایجاد نکرده است.
کتاب فارسی اول دبستان
خیلی وقت است در مورد رسمالخط ننوشتهام. در مورد تقویم و محرم و جهنم نوشتن هم حدی دارد! کتاب فارسی اول دبستان را همگی به خاطر دارید. آنچه به ما آموزیده میشد، روشی بود معروف به روش باغچهبان. شاید دو سه سال اخیر نیز شنیده باشید که در کتاب اول دبستان هم از «ی» اضافه استفاده کردهاند، مانند «خانهی» در مقابل «خانهء»، که این کار از جانب هنوزفسیلنشدگان بسیار پسندیده محسوب میشود، و آخرین سنگر ما در بحث با موجودات زباننفهم ولی تصمیمگیرنده (که کم نیز نیستند) این است که بگوییم در کتابهای دبستان نیز هماکنون اینگونه مینویسند...
این متنی است که در کتاب فارسی اول دبستان سال ۱۳۷۹ میخوانید (با حفظ رسمالخط، ولی حذف تشدید و تنوین):
سخنی با همکار گرامی
کتاب فارسی اول ابتدایی، امسال با تغییراتی در برخی درسها و نیز در رسمالخط به چاپ رسیده است. تقاضا دارد پیش از تدریس کتاب به نکات زیر دقیقا توجه فرمایید:
در لوحهها و تصاویر کتاب تغییراتی ایجاد شده است.
متن چند درس کتاب کاملا تغییر کرده است.
در رسم الخط کتاب «ی» میانجی به جای «ء» به صورت کامل «ی» نوشته میشود. «ها»ی جمع نیز جدا نوشته میشود.
شعر نوبهاری زیبا از ...
همکاران گرامی بهجای شعر ...
سال آینده کتاب فارسی سال اول ابتدایی تالیف جدید خواهد داشت. در کتاب جدید خط کتاب نیز تغییر خواهد کرد و خط نسخ چاپی جایگزین آن خواهد شد.
دفتر برنامهریزی و تالیف کتابهای درسی
با نگاهی به کتاب متوجه حضور چنین ترکیبهایی (با این ظواهر) میشوم: خوشحال، خانهی (ص ۷۹)، باغبان، آبیاری، سمپاشی (ص ۸۰)، دستشان (ص ۸۱)، آنها (ص ۸۲)، یکدیگر (ص ۸۵). قسمتهایی از کتاب به جهت شستوشوی عقاید کودکان بازنویسی شدهاست که این بخشها را میتوان از روی مطلبشان (نماز، اذان، مسجد، ...)، یا قلم بسیار بد و اندازهی متفاوتشان تشخیص داد (مثال: ص ۸۵).
اما آنچه مرا به چنین مطالعهای واداشت مشاهدهی کتاب فارسی اول دبستان سال ۱۳۸۱ بود (که گویی تالیف ۱۳۸۰ میباشد). این کتاب که به دو بخش «بخوانیم» و «بنویسیم» تقسیم شده است سعی دارد در سال اول راهی را بپیماید که زمان ما حدود سه سال به طول میانجامید. قسمتی از مقدمه را که مربوط به بحث است میآورم:
مقدمه
خدا را سپاس که توفیقمان داد تا در پی تشکیل شورای برنامهریزی آموزش زبان فارسی، کار تهیه و تولید کتاب فارسی (بخوانیم و بنویسیم) و مواد کمک آموزشی را به انجام و فرجام برسانیم. امیدواریم که رهآورد آموزش این کتابها، بهبود، رشد و اعتلای آموزش باشد و همت بلند و تلاش شما معلمان ارجمند و سختکوش افقهای تازه و روشنی را فراروی نسل دانشآور ما بگشاید.
معلم عزیز و گرامی!
دو سال اخیر برای گروه زبان و ادبیات فارسی دفتر برتانهریزی و تالیف کتابهای درسی پربرکت و نویدبخش بود؛ در طی این دو سال کتاب حاضر مورد اجرای آزمایشی قرار گرفت و همت بلند همکاران محترم مجری طرح آزمایشی در بسیاری از زمینهها از قبیل طراحی، قطع کتاب، اشمالهای چاپی، پرسشها و تمرینها و تعدیل محتوا به کمک مولفان و برنامهریزان آمد و حاصل کار که اینک پیش روی شماست از صافی اندیشه و نظر این بزرگواران گذشت و پیزاسته گشت. ضمن تشکر از این همکاران محترم توجه شما را به نکات زیر جلب مینماید:
در کتاب بخوانیم به رویکرد کلی و در کتاب بنویسیم به رویکرد تحلیلی و در بعضی از بخشهای هر دو کتاب به هر دو رویکرد توجه شده است.
در این کتابها به هر چهار مهارت زبانی (گوش دادن، سخن گفتن، خواندن و نوشتن) به یک میزان توجه شده است و به همین دلیل کتاب فارسی شامل دو کتاب بخوانیم و بنویسیم است.
باتوجه به این که تمرین رونویسی برای خط تحریری در کتاب بنویسیم پیشبینی شده است، نیازی به تهیهی دفتر مشق یا دادن مشق اضافی به دانشآموزان نیست؛ جز در موارد خاص با تشخیص معلم.
به منظور کمک به تقویت خط دانشآموزان و توانایی خوانانویسی توسط آنان از دو خط در این کتابها استفاده شده است؛ یکی خط خواندن و دیگری خط نوشتن. خط خواندن همان خطی است که بسیاری از کتابهای کودکان به آن خط چاپ میشود و خط نوشتن خطی است که متون درسها به آن خط نوشته شدهاست. برای نوشتن خط تحریری نیازی به آموزش جداگانه نیست بلکه مبنا تمرین نظری و عملی دانشآموز و به عبارت بهتر نسخهبرداری از روی کتاب است. بنابراین ضرورتی برای برگزاری کلاس آموزش خط نیست.
...
آنچه با نگاهی مختصر به این دو کتاب دستگیرم شد آن است که کتاب اول، بخوانیم، قرار است نقش روزنامه را در دورهی ما بازی کند، یعنی کمک کند تا دانشآموز (کودک) با ظاهر خط و کلمات آشنا شود، و البته کمکم با خواندن آن. برای مثال وقتی در درس اول «آ» درس داده میشود، کلمات آب، دریا، و آبی به عنوان مثال میآیند، در حالی که در روش قبلی، در هر لحظه فقط از کلماتی نام برده میشد که تمام حروفشان درس داده شده بود. کتاب بخوانیم نیز همانگونه که در مقدمه گفته شده است، نقش دفتر مشق را دارد، اما نکتهی بسیار عجیب و بد آن است که برای نوشتن از خطی (که خود تحریری مینامد) استفاده کرده است که آشیست بین نستعلیق و نسخ و آنچه تمام ما ایرانیهای بدخط مینویسیم. باید اعتراف کنم در کلاس اول کشیدن دایره برایم آسان نبود، حال چگونه قرار است کودکان این منحنیها را بیاموزند، نمیدانم.
در کتاب بخوانیم، چند نکته نظرم را جلب میکنند: همانطور که در مقدمهی کتاب سال ۱۳۷۹ هم وعده داده شده بود، خط این کتاب جدید دیگر دستنویس نیست و حروفچینی آن را رایانه به عهده داشته است. از مشکلات حاصل از این کار و بیتوجهی دستاندرکاران، فاصلهی کم، ولی قابل مشاهدهی بین اتصال حروف در یکی از قلمها میباشد، که ابتدا در من این شبهه را ایجاد کرد که این فاصله عمدی است یا نه. در قستمی از صفحهی ۱۳ که در شکل نشان داده شده است، این نکته را میبینید. «آسمانهاست» به این صورت نوشته شده است که طبیعیست(ص ۷۵). در صفحهی ۸۲ همانطور که مشاهده میکنید، دقت کافی در قرار دادن علائم سجاوندی به کار نرفته است، و نتیجه مانند روش فرانسوی شده است که در دو طرف علائم (اعم از نقطه، ویرگول، پرانتز، و ...) فاصله میگذارند. این در مقابل روش انگلیسی آن است که قبل از نقطه و ویرگول و ... فاصله قرار نمیگیرد، همینطور داخل پرانتز و قلاب و ... نیز فاصله نمیگذارند. در فارسی ما از روش انگلیسی پیروی میکنیم. نکتهی دیگر که در این صفحه دیده میشود، استفاده از شکل تحریری حرف «ه» در کلمهی «خانه» است، که به شکل «خانہ» نوشته میشود. من برایم نوشتن این شکل آخر، از حرفی با نام یونیکد ARABIC LETTER HEH GOAL و کد U+06C1 استفاده کردم. یعنی این شکل، شکل آخر حرفی است که در زبان اردو استفاده میشود، و ترجیح میدادم لااقل در کتاب کلاس اول از آن به جای شکل آخر حرف «ه» فارسی استفاده نشود.
در صفحهی ۸۶، تشدید در عبارت «آبیّ و شادابی» خودنمایی میکند. در این صفحه میتوان به وضوح وضع بد این خط را دید. در صفحهی ۹۵، عبارات «پشتشان»، «حَرِکت»، و «خانه به دوش» دیده میشوند، که البته عبارت آخر با فاصله در میان بخشهایش نوشته شده است. از همین دست است «هفت ساله» در صفحهی ۱۰۷، و «کم کم» در صفحهی ۱۱۶. از مشکلات دیگر پر کردن کتاب از چرندیات متنی و تصویریِ مسجد و نماز و ... است، که مثال آن را در صفحهی ۹۸ میبینید. در صفحهی ۱۰۰ «راهپیمایی» دیده میشود. از نکات قابل تحسین کتاب، گذاشتند نیمفاصلهای مناسب در مکانهای لازم است، نیمفاصلهای که نه چندان کم است که درهمرفتگی حروف اذیت کند، نه چندان زیاد که با فاصلهی کامل اشتباه شود. این نیمفاصله مثال خوبی از نیاز ما به اسفاده از نیمفاصله به جای ZWNJ است، مثال آن را میتوانید در «لاکپشت» در صفحهی ۱۰۵ ببینید. طبیعی است که در صفحهی ۱۱۰، «کوچکم» همین گونه نوشته شود. صفحهی ۱۱۶ با این جمله میآغازد: «هر سال چهار فصل دارد؛ بهار، تابستان، پاییز، زمستان.». به نظر میرسد منظور «:» بوده است و به اشتباه «؛» خورده است، اما اگر چنین نباشد، استفاده از نقطهویرگول در این کتاب، و استفادهی بابجایش در اینجا، هر دو اشتباه میباشد.
گذشته از کوتاهیها و کمتوجهیهایی که گفته شد، شلوغ شدن بیش از حد صفحات، تقسیم آنها به چند جعبه، پانویس، و ... در مقابل سادگیِ قابل تحسین کتاب قبلی بسیار آزاردهنده است. برای مثال دو شکل نخستین این نوشته را با هم مقایسه کنید. همچنین رسمالخطی که از سال ۱۳۷۹ در کتاب است، با آخرین شیوهنامهی فرهنگستان زبان و ادب فارسی که در این زمینه تصمیمگیرنده است، مطابقت ندارد (حداقل در مورد «ی»ِ اضافه). البته این مورد خوشحال کننده است، چون رسمالخط کتاب بر من پسندیدهتر است، و حتم دارم در آینده جای دارد. از نکات جالب دیگر عدمِ اشتراکِ حتی یک نفر در بین مولفین کتاب قدیم و جدید میباشد. به یاد داشته باشید که حجم دو کتاب جدید روی هم ۲۵۸ صفحه است! در مقابل ۱۱۰ صفحه در کتاب قدیم.
از تغییرات داده شده پیشبینی میشود که یادگیری کتاب جدید، و در نتیجه خط فارسی، در کلاس اول بسیار سختتر از قبل باشد، که نظر چند معلمی که با ایشان صحبت کردم نیز چنین بود، اما همگی معتقدند وقتی کودک با این شیوه خط را آموزید، به راحتی میتواند نوشتههای نستعلیق و حتی شکستهنستعلیق را نیز بخواند!
امیدوارم این حرکت شروع استفادهی گسترده از خطی زشت و بیهویت بین نسخ و نستعلیق، مانند آنچه در پاکستان و چند کشور عربی استفاده میشود نباشد. در پایان باید بگویم که حضور نام دکتر «فردوس حاجیان» وادارم میکند کمی در نظرم تامل کنم. آشنایی من با فردوس حاجیان برمیگردد به سال ۱۳۷۰، ایشان معلمی بسیار باهوش، باذوق، و خلاق بود که روشهای آموزشیاش بدیع و کارا مینمود. این آشنایی قبل از آن بود که ایشان مدرکِ دکتریِ افتخاری خود را کسب کند. ترسم از آن است که معلم باهوش، قدرت آموزش دانشآموز را خیلی بیشتر از آنچه هست برآورد کرده باشد.
گمان میکنم امسال دیگر همه چیز برای ظهور ولیعصر که همان بوش باشد آماده است، پسفردا نگویید نگفتی. همه شواهد نیز موید این مطلب است: دو محرم در این سال که داشتیم، دو چهارشنبهسوری نیز داشتیم. دنیا را نیز ظلم و کفر فرا گرفته، در نوروز نیز بوش با لشکرش به مبارزه با ظالم پرداخته است. ما هم که انتظار فرج را میکشیم! این مطلب را بخوانید:
به نقل از روزنامهی جامجم شمارهی ۸۲۸، ۲۷ اسفند ۱۳۸۱، ص ۱۰:
نوروز به روایت امام صادق
نقل است از معلی بن خنیس که روز نوروز به خدمت امام صادق(ع) رفتم. حضرت فرمود: آیا میشناسی این روز را؟ گفتم: فدایت شوم، این روزی است که عجم آن را تعظیم میکند و در این روز تحفهها و هدیهها برای یکدیگر میفرستند. امام فرمود: س.کند یاد میکنم به حق خانهی کعبه که در مکه معظمه است که این تعظیم کردن نیست، مگر برای امر قدیمی که تفسیر میکنم آن را برای تو تابفهمی. گفتم: ای سید من و آقای من! دانستن این راه به برکت وجود شما محبوبتر است نزد من از آن که مردگان من زنده گردند و دشمنان من بمیرند.
امام صادق (ع) فرمود: ای معلی! روز نوروز، روزی است که در این روز حق تعالی پیمان گرفت از ارواح ایشان و روزی است که او را به یگانگی بپرستند و از برای او شریک قرار ندهند و در بندگی و پرستیدن هیچچیز را شریک او نگردانند و ایمان بیاورند بر پیامبر و حجتهای او بر خلق و امامان و پیشوایان دین و ائمه معصومین صلوائلله علیهم اجمعین. و این اول روزی اسپت که در آن آفتاب طلوع کرد و بادهای آبستنکننده درختان ورزیده است و گلها و شکوفههای زمین آفریده شده است و در این روز کشتی نوح بر کوه جودی قرار گرفته و در این روز جبرئیل به حضرت رسول (ص) نازل شد و او را مامور به تبلیغ نمود یعنی بعثت پیامبر(ص) در این روز بوده. و در این روز حضرت ابراهیم(ع) بتها را شکست و در این روز بود که پیامبر(ص) امر کرد اصحاب خود را که بیعت کنند با علی(ع) و او را امیرالمومنین بخوانند یعنی روز غدیر در این روز بوده است. و در این روز خلافت به علی(ع) بازگشت و بعد از کشتهشدن عثمان مردم با علی(ع) بیعت کردند. یعنی روز خلافت ظاهری ایشان در این روز بوده. و در این روز علی(ع) با خوارج جنگ کرد و بر آنها پیروز شد و جنگ نهروان در این روز فتخ شد.
و در این روز قائم آل محمد(ص) ظاهر خواهد شد و بر دشمنان غالب خواهد شد و در هیچ روز نوروزی نیست مگر این که ما انتظار فرج میکشیم و این روز را عجمان حفظ کردهاند و حرمت آن را رعایت کردهاند...
منبع: نوروزنامه
تو حمام بودم که لحظهای احساس کردم روز و شب هماندازه شدهاند! تا کلهای کشیدم دیدم دیر شده و خورشید از آن نقطهی روی استوا گذشتهاست. این اولین سالی بود که در این لحظهی خاص (اعتدال فروردین) کنار سفره ننشسته بودم (و لابد هر سال که نشسته بودم منتظر آن بودهام که آقا بیاید و بگوید سال جدید سال چه حیوانی است). چه تصادفی. چرا امسال؟
سالپسازسال از ابهت این اتفاق بهاری کاسته میشود. گویی دیگر مهم نیست که ایرانیان از چند هزار سال پیش در چنین وقتی از سال چه غلطها که نمیکردند. شاید یک دلیلش این باشد که تازگی دارم میفهمم که این همه چیزی که تاریخ چند هزار ساله پشت آنها مینهند اغلب دروغ است و معمولا عمرشان به قبل از قاجار یا صفویه نمیکشد. تقویم شمسیمان یکیش باشد، شیروخورشید یکی دیگرش، باز هم هست، بگردید پیدا میکنید. این یکی هم مانند باقی آنها. اصلا بگذارید بگویم همین تقویم شمسی از کجا پیدا شد. قبل از حملهی اعراب ایرانیان از تقویم شمسی استفاده نمیکردند. با حملهی اعراب، ایرانیان کشاورز که باید به عربها خراج میدادند پس از چند سال متوجه شدند که تقویم عربی نسبت به دورهی کشت و برداشت حرکت میکند، و نمیتوانند خراج خود را در ماه خاصی از این تقویم بپردازند. در نتیجه تقویمی به نام تقویم خراجی به وجود آمد، که تقویمی شمسی بود و شروع آن نیز اول فروردین. سالها بعد در زمان خیام، گروهی از منجمین از جمله خیام جوان، اعتدال فروردین (نیکوست نگوییم اعتدال بهاری، چون آن زمان که در نیمکرهی شمالی بهار است، در نیمکرهی دیگر پائیز آغازیده است) را محاسبه میکنند، و متوجه میشوند که تقویم شمسیشان هجده روز میزند، در نتیجه ۱۸ روز به تقویم میافزایند و آن سال دو بار اول تا هجدهم فروردین دارد. در ضمن، تا اوایل حکومت پهلوی پدر، سال مملکت دوازده ماه سیروزه و پنج روز اضافه داشت. ولی از حق نگذریم، تعطیلاتش خوب است.
6 | | ||||||||||| | | / \ ===========p | | ( ><> ) ||||||||||| | | \_____/ "OOOOOOOOOOO" | | |_| Happy New Year You have just discovered a secret message!
There is no right no wrong
Only tin cans and cordite and white cliffs
And blue skies and flight flight flight
The beauty of military life
No questions only orders and flight only flight
در کارگه کوزهگری بودم دوش.
در صف همه یا ساقی و یا بادهفروش.
فریاد برآرند همه بادهبهدست،
کین کوزه و کین خمره و کین ساغر کوش؟
این داستان واقعیست
خانمی با لباسی نخی و رنگورورفته به همراه شوهرش، که یک دست کت و شلوار سادهی نخنما به تن دارد، در بستون از قطار پیاده میشنود، و بدون قرار قبلی و با کمی خجالت به اتاق منشی رئیس دانشگاه هاروارد میروند. منشی در نگاه اول مطمئن میشود که این انسانهای دهاتی در هاروارد کاری ندارند و احتمالا حتی سزاوار آن نیستند که وارد شهر کمبریج شوند.
مرد به آرامی میگوید: «میخواهیم آقای رئیس را ببینیم». منشی با لحنی پرخاشگرانه پاسخ میدهد: «ایشان کل روز را گرفتار هستند». زن در جواب میگوید: «منتظر میمانیم».
منشی چند ساعتی به ایشان اعتنا نمیکند، با این امید که شاید دلسرد شوند و بروند. ایشان نمیروند، و منشی درمانده تصمیم میگیرد مزاحم رئیس شود، هرچند همیشه برای این کار سرزنش میشد.
به رئیس میگوید: «شاید اگر شما چند دقیقه ایشان را ببینید بروند». رئیس با عصبانیت آهی میکشد و با حرکت سر قبول میکند. بدیهیست شخصی در مقام او فرصت ندارد که با چنین مردمی ملاقات کند، اما او بیشتر از این متنفر بود که کسانی با لباس نخی کهنه و کت و شلوار نخنما در دفترش نشسته باشند. رئیس بسیار رسمی و شقورق به سمت زوج میآید.
زن به او میگوید: «ما فرزندی داشتیم که یک سال در هاروارد تحصیل کرد. او عاشق هاروارد بود و در اینجا احساس خوشبختی میکرد، اما حدود یک سال پیش، در یک تصادف کشته شد. شوهرم و من میخواهیم برایش یادبودی در محوطهی دانشگاه احداث کنیم».
رئیس نه تنها خوشحال نمیشود، بلکه مات و مبهوت و با لحنی تند پاسخ میدهد: «خانم، ما نمیتوانیم برای هر کس که در هاروارد بوده و مرده است تندیسی برپا کنیم. اگر این کار را میکردیم اینجا به گورستانی میمانست».
زن فورا توضیح میدهد: «نه، ما نمیخواهیم تندیسی برپا کنیم. ما میخواهیم یک ساختمان به هاروارد هدیه دهیم».
رئیس چشمهایش را به اطراف میگرداند، به لباس نخی کهنه و کت و شلوار نخنما نگاهی میاندازد، و با تقریبا داد میزند: «ساختمان! آیا هیچ تصور معقولی دارید که یک ساختمان چه هزینهای دارد؟ ما اینجا در هاروارد بیش از هفت و نیم میلیون دلار برای بناهایمان خرج کردهایم».
زن لحظهای سکوت میکند. رئیس خوشحال است، احتمالا از شرشان خلاص میشود. زن به سمت شوهرش برمیگردد و آهسته میگوید: «راهاندازی یک دانشگاه همینقدر خرج دارد؟ چرا خودمان یک دانشگاه احداث نکنیم؟»
شوهر با سر تصدیق میکند. رئیس از در تعجب و سردرگمی غرق میشود.
آقا و خانم استنفورد بلند میشوند و میروند، به پالو آلتو در ایالت کالیفرنیا سفر میکنند و دانشگاهی را تاسیس مینمایند که نام ایشان را بر خود دارد، دانشگاه استنفورد، یادبودی برای پسری که هاروارد دیگر برایش ارزشی قائل نشد.
اثبات:
ابتدا ثابت میکنیم E=mc^2: برای مثال فرض کنید E<>mc^2، در این صورت شاید E=mc^3، یا E=mc^4، یا به طور کلی بدون کاهش از تمامیت مساله E=mc^n.
حال به استقرا ثابت مینماییم که E<>mc^n، مگر و فقط مگر n=2.
پایهی استقرا، n=3: اگر E=mc^3 آنگاه به جای هیروشیما، کل کرهی خاکی ذوب شده بود. چون نشد، پس n<>3، و در نتیجه E<>mc^3.
مرحلهی استقرایی، n>3: با توجه به فرض استقرا میدانیم n<>3، n<>4، ...، و n<>n-1. در نتیجه n<=2 یا n=n.
به خواننده وامیگذاریم تا با تکنیک بالا (۶ آگوست ۱۹۴۵) ثابت کند که n<>n، به عبارتی فقط میماند n<=2.
حال نشان میدهیم n<>1 , n<>0:
چون در دنیایی به حداقل سه بعد زندگی میکنیم، و امواج انرژی در هر سه بعد منتشر میشوند، پس هر موج به صورت یک رویهی دو بعدی است (که در ابتدا به شکل یک رویهی کروی ست). پس n=2.
توجه کنید که در یک دنیای دوبعدی امواج انرژی به شکل دوایر متحدالمرکز منتشر میشوند که شکلی تکبعدی است و در آنجا n=1 [ر.ک. FlatLand].
اگر برایتان سوال است که بعد امواج انرژی چه دخلی به c^n دارد، این هم واضح است، چون امواج الکترومغناطیس با سرعت c منتشر میشوند، پس یک رویهی n بعدیی از آنها با سرعت nبعدی c^n منتشر میشود.
حال میرسیم به قسمت m در E=mc^2، که یعنی چرا برای مثال نیست E=xc^2، یا E=yc^2، یا حتی E=zc^2، و تا آخر ....
این هم واضح است: چون x و y و z و ... همگی وابسته به دستگاه مختصات ما میباشند، و با تغییر مبدا و دستگاه تغییر میکنند. این در حالیست که ماده مستقل از محورهای مختصات است و تنها مشخصهای که مستقل از محیط اطراف در تصاحب خود دارد جرم یا همان m میباشد. پس وجود m هم قطعی مینماید.
حال میتوان به طریق مشابه فوق نشان داد که توان m باید و فقط باید یک باشد. اما من این جا از روش دیگری استفاده میکنم که نیاز به معلومات بیشتری دارد.
اگر قرار بود جسمی به جرم 2m، انرژیای بیش از ۲ برابر انرژی جسمی به جرم m داشته باشد، آنزمان نامش نمیشد 2m، برای مثال میشد 4m^2. به عبارتی، جرم خطیست، یعنی، اگر از دید اینرسی بررسی کنیم، هر جسمی به همان نسبت ناز دارد که انرژی در توان دارد (یاد بگیرند.).
تنها عاملی که برای اثبات میماند ضریب ثابت معادله است. ضریب ثابت را که معمولا عدد کوچکیست که رسم است با c نشان دهند، ولی در این معادله که c نمایندهی ثابت بسیار مهمتر و بزرگتریست (~3*10^8)، از ضرایب کوچک صرفنظر میکنند. برای مثال در معادلات سادهتر انرژی مانند E=1/2mv^2 یا E=1/2cv^2 یا E=1/2kx^2 از این ثوابت (c=1/2) صرفنظر نمیکنند.
اثبات تمام است.
پ.ن.: برای کوتاهکردن سخن از بیان جزئیات پرهیز کردهام. امیدوارم باعث نشود امثال امید نیایند و ایراد نگیرند، و متفکرانه نگویند: «همین است که اینها نوبل نمیگیرند...».
کوچکتر که بودم، شاید اول راهنمایی، دوستی داشتم که نمیدانست چرا بانوان گرامی از در خانه که خارج میشوند چادر و روسری و ... میگذارند و وقتی به منزلی دیگر رسیدند بر میدارند. دوستم به اینها به عنوان پوشش و لباسی نگاه میکرد که استفادهی آن مرسوم است. وقتی اولین بار جملهای چون «پس شما هم با رژیم نسیتید.» به او گفتم، شدیدا تعجب کرد و رفت و به مادرش گفت که فلان کس چنان گفت و بهمان. آخر آنوقت تقریبا هیچ نمیفهمید. برایش توضیح دادم که آنچه دولت و لایههای بالاترش انتظار دارند آن است که این چیز مزخرف به نام حجاب در همهجا، از جمله منازل و میهمانیها نیز رعایت شود و ....
حالا حکایت ماست، پسفردا دیگر نوجوان بیچاره نمیداند که چرا مردم یازده ماه از سال را به میگساری و زنبارگی و پدرسوختهبازیهای دیگر میگذرانند و یک ماه را گریه میکنند. او نیز گمان میکند اینگونه بوده است و باید باشد.
That's the way it goes...
خدا: رومیان، فرمان الهی نمیخواهید؟ رومیان: چگونه است؟ خدا: برای مثال آن که «زنا نکنید.» رومیان: نی، لازم نداریم.
خدا: ایرانیان، فرمان الهی نمیخواهید؟ ایرانیان: چیست؟ خدا: یکیش آن باشد که «دزدی نکنید.» ایرانیان: نی، لازم نداریم.
خدا: قوم بنیاسرائیل، فرمان الهی نمیخواهید؟ بنیاسرائیل: چند است؟ خدا: هدیهی الهیست، نیازی به پرداخت نیست. بنیاسرائیل: دهتایش را بده!
ساعت هفت صبح، جمعه، عاشورا!
میدان آزادی، هوای پاکیزه، باد خنک، آفتاب تند و مایل!
گویی پس از هیاهوی شب قبل حال دیگر همه دست به دست هم دادهاند تا لحظهی شهادت حسین را هر چه باشکوهتر نقش زنند.
دیربازی بود که هوای تهران را این اندازه پاک ندیده بودم. دود سیاهی نیست که موهایت را در بازتاب آینهگونش شانه کنی. ترافیک کم روز قبل و باران زیبای شب قبلترش چه زیبا ساخته است! خیابان خلوط. صدای آواز پرندگان شنیده میشود. ازجوانهی برگهای درختان اما، همچنان خبری نیست.
در افروختن سیگار تردید میکنم. در جدال بین تصویر روشن و محو، و تصویر تیره و واضح، روشن را انتخاب میکنم و عینک را از چشم برمیدارم. فضایی ایدهآل برای پیادهروی صبحگاهی تا شیرپلا، اما بازمیگردم و تا ساعاتی پس از ظهر میخوابم.
دو آهنگ بسیار زیبا از باب دیلن
When first I came to Louisville, some pleasure there to find A damsel there from Lexington was pleasing to my mind Her rosy cheeks, her ruby lips, like arrows pierced my breast And the name she bore was Flora, the lily of the west.
I courted lovely Flora some pleasure for to find But she turned unto another man whose sore distressed my mind She robbed me of my liberty, deprived me of my rest Then go, my lovely Flora, the lily of the west.
Away down in yonder shady grove, a man of high degree Conversin' with my Flora there, it seemed so strange to me And the answer that she gave to him it sore did me oppress I was betrayed by Flora, the lily of the west.
I stepped up my rival, dagger in my hand I seized him by the collar, and bodly made him stand Seing mad by desperation I pierced him to the breast All this for lovely Flora, the lily of the west.
I had to stand my trial, I had to make my plea They placed me in the witness box and then commenced on me Although she swore my life away, deprived me of my rest Still I love my faithless Flora, the Lily of the west.
Ain't it just like the night to play tricks when you're tryin' to be so quiet? We sit here stranded, though we're all doin' our best to deny it And Louise holds a handful of rain, temptin' you to defy it Lights flicker from the opposite loft In this room the heat pipes just cough The country music station plays soft But there's nothing, really nothing to turn off Just Louise and her lover so entwined And these visions of Johanna that conquer my mind
In the empty lot where the ladies play blindman's bluff with the key chain And the all-night girls they whisper of escapades out on the "D" train We can hear the night watchman click his flashlight Ask himself if it's him or them that's really insane Louise, she's all right, she's just near She's delicate and seems like the mirror But she just makes it all too concise and too clear That Johanna's not here The ghost of 'lectricity howls in the bones of her face Where these visions of Johanna have now taken my place
Now, little boy lost, he takes himself so seriously He brags of his misery, he likes to live dangerously And when bringing her name up He speaks of a farewell kiss to me He's sure got a lotta gall to be so useless and all Muttering small talk at the wall while I'm in the hall How can I explain? Oh, it's so hard to get on And these visions of Johanna, they kept me up past the dawn
Inside the museums, Infinity goes up on trial Voices echo this is what salvation must be like after a while But Mona Lisa musta had the highway blues You can tell by the way she smiles See the primitive wallflower freeze When the jelly-faced women all sneeze Hear the one with the mustache say, "Jeeze I can't find my knees" Oh, jewels and binoculars hang from the head of the mule But these visions of Johanna, they make it all seem so cruel
The peddler now speaks to the countess who's pretending to care for him Sayin', "Name me someone that's not a parasite and I'll go out and say a prayer for him" But like Louise always says "Ya can't look at much, can ya man?" As she, herself, prepares for him And Madonna, she still has not showed We see this empty cage now corrode Where her cape of the stage once had flowed The fiddler, he now steps to the road He writes ev'rything's been returned which was owed On the back of the fish truck that loads While my conscience explodes The harmonicas play the skeleton keys and the rain And these visions of Johanna are now all that remain
متن انگلیسی قرآن، عهد عتیق، عهد جدید، و کتاب مورمون را میتوانید در قالبهای آرتیاف و اکسامال در اینجا بیابید. دیتیدی مربوطه نیز در همان محل قرار دارد.
در نمایشگاه آثار پرویز تناولی
هفتهی پیش فرصتی پیش آمد تا دوباره سری به نمایشگاه آثار پرویز تناولی بزنم که از بهمن ۸۱ آغازیده و تا ۲۰ فروردین ۸۲ در موزه هنرهای معاصر (کارگر شمالی) برقرار است. در بدو ورود با استقبال علی قهرمانی مواجه میشوم. علی قهرمانی هنرمند جوانیست که در گذشته بیشتر به خطاطی میپرداخت و از مریدان استاد امیرخانی بود. این بار میگفت که کمی کار سرامیک را نیز شروع کرده است. قهرمانی سپس مرا به استاد شکیبا معرفی میکند. شکیبا در دست خود بستهای کارت پستال از کارهای نصرتا... نوریان دارد که نظرم را جلب میکند. نوریان نیز نقاش نسبتا جوانیست که باید اعتراف کنم تا دو سال پیش کارهایش هیچ تعریفی نداشت. آخرین بار که او را دیدم، مسخ (به قول خود عاشق) موسیقی یانی و کیتارو شده بود. سپس با علی قهرمانی و استاد شکیبا به کافهی موزه میرویم و گپی میزنیم.
ابتدا قهرمانی که مسئولیت چیدن آثار نمایشگاه را به عهده داشته سخن میگوید. از اینجا شروع میکند که خود کارمند موزه نیست و به سبب رفاقت با استاد تناولی، این کار را به عهده گرفته است. میگوید کارگران موزه با حقوق ماهی نود هزار تومان، هیچ دقتی در جابهجایی آثار ندارند، و تا به حال چند اثر سرامیکی از استاد را شکستهاند، در نتیجه استاد تصمیم گرفتهاند که در این نمایشگاه جابهجایی آثار را دوستانشان به عهده بگیرند. قهرمانی از مشکلات دیگر برپایی نمایشگاه میگوید که شنیدنشان جالب است: «هیچ و صندلی (۱)» که یکی از مهمترین آثار استاد در دورهی هیچ است، با هواپیما از کانادا میآمده تا در نمایشگاه قرار گیرد. در گمرک مهرآباد باز میشود و وقتی دوباره بسته میشود پایهی صندلی شکسته است. در نتیجه پس از انتقال این کار به موزه، متوجه میشوند که باید برای ترمیم را به کارگاهی در جاجرود انتقال یابد. خوشبختانه ترمیم انجام شد (آثار مرمت به وضوح قابل تشخیص است) و کار قبل از افتتاح نمایشگاه رسید. در همین گیرودار بود که یک روز اتومبیل بیامو استاد تناولی با سه اثر برنزی که تازه از ریختهگری درآمده بودند، دزدیده میشود. دو هفته مانده به افتتاح، استاد در کلانتری به سر میبرد، و قهرمانی در جمعهبازار، به دنبال آثار برنزی در میان کالاهای دزدی. اتومبیل چند روز بعد در جادهی کرج پیدا میشود، ولی اثری از کارها نیست...
سپس استاد شکیبا لب به سخن میگشاید و تناولی را به خاطر برپایی نمایشگاه در ایران سرزنش میکند. او را کمی حریص میخواند و دنبال میکند که تناولی باید به این رژیم پشت میکرد (کند)، مانند پیکاسو که وقتی به فرانسه رفت، به وطن خود پشت کرد و تن به سازش با خانوادهی کارلوس نداد. میگوید: «هنرمند وقتی به مرحلهای رسید که میتواند، باید اینکار را بکند، نه مانند فرشچیان خائن، که خود را به اینها میچسباند.». او بسیار از مدیریت موزه شاکی است، و میگوید یکی از تابلوهایش را که جهت شرکت در نمایشگاهی به آنجا آورده بود، هنوز پس از چند ماه پسنگرفته است.
نگاهی دوباره به کارهای تناولی میاندازم، قفسها، قفلها، فرهادها، و هیچها. تعدد کارها در هر فرم به طوری غیرعادی خودنمایی میکند و کمک میکند روحیات خالقشان را بهتر بشناسم. بدون بودن آن همه «هیچ»، نمیتوانستم درک کنم که چگونه تناولی ده سال از عمر خود را با «اصل هیچ» سپری کرده است. او در این دوره حتی به راهاندازی یک کارخانهی «هیچسازی» میاندیشید، تا آنکه این دوره نیز در ۱۳۷۱ به پایان عمر خود رسید، و تناولی به ساختن «دیوارهای ایران» روی برد.
جمعکردن این همه اثر در یکجا پس از گذشت سالها، کار بسیار دشواریست. یقین دارم تناولی میخواسته بار دیگر (شاید برای آخرین بار) تمامی آثار خود را در کنار هم، و در کشورش ببیند و به بقیه نشان دهد.
فکر میکنیم اکثر شما خوانده باشید نظرات امید را در وبلاگ سابقش در مورد رسمالخط فارسی، کسروی، و .... بعد از چندماه، که تقریبا سر رسمالخط خاصی به توافق رسیدیم، این بحثها کمرنگ شد، اما به عنوان نتیجه، من هم آغازیدم به استفاده از کلماتی چون آموزیدن و آغازیدن. این نکته ربطی نهچندان پنهان دارد به علاقهی من به پردازش رایانهای متن فارسی، که پیشنیاز آن هرچه قانونمندتر شدن زبان و رسمالخط (Orthography) است. اگر چه هماکنون تقریبا تمام زبانهای دیگر به نتایج خوبی در زمینهی ابزار پردازش متن مثل غلطیاب املایی رسیدهاند، پیشرفت ما چندان چشمگیر نبودهاست. علاقهمندان میتوانند به پروژهی شیراز و پروژههایی که در دانشکدهی کامپیوتر چند دانشگاه تهران در حال انجام میباشند مراجعه کنند.
ابتدا میخواستم نام این پیام را بگذارم «وقتی فارس ملخ بخورد!» و علت آن چند مشاهدهی اخیر بود که در زیر اشاره میکنم:
- اولیش مربوط میشد به مدیر سابق دبیرستانمان که نامزد انتخابات اخیر شوراها بود. هیچوقت فراموش نمیکنم که در مراسم صبحگاهی میگفت: «دانشآموزانها باید کلیهی دروسهاشان را بخوانند تا ...»! و قبل از پایان جمله، در پاسخ قهقههی بچهها داد میزد: «خفه شو ... مسخره ... (با کمی مکث) باباتو بکن!».
- از یک مدیر دهاتی یک دبیرستان در یک شهرستان انتظار بیش از این هم نمیرفت (گیرم دبیرستان سمپاد باشه). دردناکتر سر کلاس ادبیات در دانشگاه و همین دو هفته پیش بود که استاد محترم نیز از جمع مکسر و «ها» همزمان استفاده میکرد.
- نکتهی امیدوارکننده در مجلس ختمی در مسجد رضا بود حدود یک ماه پیش، که آخوندجماعت در سخنانش گفت «میآغازیم»!
- از ۲۸ اسفند «خانهای روی آب» بالاخره روی پرده میرود.
- مرور پنجاه سال سینمای مستند فرانسه با ۸ فیلم مستند قرار است ۲۶ خرداد سال بعد برگزار شود. میشل سیمون (سردبیر مجلهی سینمایی پوزتیو) هم قرار است به این مناسبت به تهران سفر کند.
- اردیبهشت سال بعد عکسهای کیارستمی را در گالری راهابریشم به نمایش میگذارند. این عکسها مربوط به دورهی قبل از کارگردانی وی میباشد.
- فیلم «واکنش پنجم» با سانسور مجوز نمایش گرفت. فیلم «نفس عمیق» (پرویز شهبازی) به نظر میرسد مجوز نگیرد.
- جمعه «شبهای کابیرا» و دوشنبهی هفتهی بعد «جولیتای ارواح»، هر دو از فدریکو فلینی، ساعت ۳ در فرهنگسرای ارسباران پخش میشوند. احتمال لغو به علت محرم نیز میباشد.
تالار اصلی تئاتر شهر: «افشین و بودولف هر دو مردهاند»، قطبالدین صادقی، ۱۸:۳۰ تالار چهارسو: «دود کعبه»، سعید شاپوری، ۱۸:۳۰ تالار سایه: «رازها و دروغها»، کیومرث مرادی، ۱۸:۳۰ تالار قشقایی: «پجپجههای پشت خط نبرد»، علیرضا نادری، ۱۹:۰۰ خانهی خورشید: «جانشین»، افشین شوشتری، ۱۸:۳۰
این متن میانپردهی بعدی کتاب میباشد.
باز هم برگرفته از زن خوب ایالت سچوان اثر برتولت برشت
میانپرده خوابگاه وانگ
(موزیک. آبفروش در عالم خواب، نگرانی و اضطراب خود را با خدایان در میان میگذارد. خدایان که هنوز به جستجوی خویش ادامه میدهند، کاملا خسته و کوفته به نظر میرسند. خدایان لحظهای توقف میکنند و سرهایشان را به طرف وانگ میگردانند.)
وانگ: سروران، پیش از آنکه با حضور خود مرا بیدار کنید، خواب میدیدم خواهر عزیزم شنته، در میان خزهها، همان جایی که اجساد کسانی که دست به خودکشی میزنند پیدا میشود، در تنگنای عجیبی گرفتار شده. آنچنان با گردنی خمیده در آب شناور بود که گویی شیئی نرم و سنگینی که با خود حمل میکرد او را آهسته در لجن فرو میکشید. چون او را صدا کردم، فریاد زد که باید بستهی حاوی فرمانهای شما را طوری به آن طرف رودخانه برساند که ابدا تر نشود تا مبادا خطوط آنها در اثر آغشته شدن با آب درهم و ناخوانا شود. من چیزی را بهوضوح روی پشت او ندیدم اما در عین بهتزدگی بهخاطر آوردم که شما بعد از آن همه مشکلات که برای یافتن محل خواب داشتید -که باعث شرمساری است- و شنته شما را به خانهاش راه داد، به عنوان تشکر با او دربارهی فضیلتهای بزرگ سخن گفتید. مطمئنم که علت نگرانی مرا درک میکنید.
خدای سوم: تو چه پیشنهادی میکنی؟
وانگ: جزئی تسهیلاتی در فرمانهایتان، سروران. به خاطر نامساعدبودن شرایط موجود، کمی از حجم بستهی حاوی فرمانها بکاهید.
خدای سومی: مثلا چه تسهیلاتی، وانگ؟
وانگ: مثلا اینکه به جای مهرورزیدن، تنها خیرخواهی کافی باشد یا ...
خدای سومی: ای بیچاره! این که دشوارتر است.
وانگ: یا بهجای عدالت، تنها کمی انصاف.
خدای سومی: این هم مستلزم زحمت بیشتری است.
وانگ: پس بهجای شرافت، فقط حسن رفتار.
خدای سومی: ای سستعنصر! این دیگر از همه مشکلتر است.
(خدایان خسته و کوفته به راه خود ادامه میدهند.)
در میان خواب و بیداری، گفتگوی خدایان با وانگ را در رویا نظاره میکنم. اگر وینامپام را درست تنظیم نکرده باشم، با صدای بلند ایندفلش از خواب میپرم.
برگرفته از زن خوب ایالت سچوان اثر برتولت برشت
(بار دیگر خدایان در رویای آبقروش ظاهر میشوند. وانگ روی کتاب بزرگی به خواب رفته است. موزیک.)
وانگ: سروران، چه خوب شد که آمدید. اجازه بدهید مطلبی را با شما در میان بگذارم، مطلبی که خیالم را سخت ناراحت کرده است. این کتاب را در کلبهی ویران کشیشی که پس از ترک آن در کارخانهی سیمان مشغول به کار شده، پیدا کردم و در آن به فصل شگفتآوری برخوردم که اکنون برایتان میخوانم. گوش کنید. (با دست چپ کتابی خیالی را که ظاهرا روی زانوانش قرار دارد ورق میزند و آنرا به قصد خواندن جلوی روی خود می گیرد، در حالی که کتاب واقعی بجای خود باقی میماند.
وانگ: «در منطقهی سونگ محلی وجود دارد که آن را جنگل مقدس مینامند. در آنجا درهتهای کاتالپ و سرو و توت فراوان میروید. عدهای برای ساختن لانهی سگهاتشان درختهایی را که یکی دو وجب قطر دابند قطع میکنند، برخی که ثروتمندتر و با شخصیتترند درختهای قطورتر را میبرند تا از چوب آنها برای خویش تابوت بسازند و پارهای درختهایی را که هفت هشت وجب قطر دارند میاندازند و چوب آنها را در ساختمان ویلاهای مدرنشان به مصرف میرسانند. به این ترتیب هیچکدام از این درختها عمر طبیعی نمیکنند و در نیمه راه زندگی با اره و تبر از پا در میآیند. چنین است ثمرهی مفید بودن.
خدای اول: پس هر چه بیمصرفتر باشی بهتر است.
وانگ: لااقل خوشبختی تو بیشتر تامین میشود. آنکس که از همه بدنهادتر است، خوشبختتر است.
خدای اولی: چه چیزها که نمینویسند.
خدای دومی: حالا چرا این موضوع ترا این چنین آشفته کرده است؟
وانگ: سرور من، به خاطر شنته. او در عشقش شکست خورد چون حاضر نشد به اصول نوعدوستی پشت پا بزند. سروران من، شاید او برای دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم زیاده از حد خوب است.
خدای اولی: مزخرف نگو، ای سست عنصر درمانده! ظاهرا شپشهای شک و تردید نصف وجود ترا خوردهاند.
وانگ: البته، سرور من. خیلی معذرت میخواهم. فقط فکر کردم شاید شما بتوانید جلوی این کار را بگیرید.
خدای اولی: نه، امکان ندارد. همین دیروز دوست ما (به خدای سومی که زیر چشمش کبودشده اشاره میکند) در یک دعوا دخالت کرد و نتیجهاش این شد که میبینی.
وانگ: ولی او مجبور شد دوباره پسرعمویش را به کمک بطلبد. او آدم همهفنحریفی است. این مطلب به تجربه به خود من ثابت شده. اما در این مورد از او هم کمکی ساخته نبود. ظاهرا مغازه از کف رفته است.
خدای سومی: (با نگرانی) شاید بهتر باشد به او کمک کنیم.
خدای اولی: به عقیدهی من او باید متکی به خود باشد.
خدای دومی: (با لحنی جدی) چهرهی انسان خوب در موقعیتهای دشوار بهتر آشکار میشود. رنجکشیدن انسان را از پلیدیها میآلاید.
خدای اولی: ما تمام امیدمان را به شنته بستهایم.
خدای سومی: حاصل جستجوی ما چندان رضایتبخش نیست. اینجا و آنجا سرنخی پیدا کردهایم یا با حسننیت و رفتار شابستهای روبرو شدهایم، اما خوببودن شرایط سنگینتری دارد. اگر هم گاه و بیگاه به آدمهای خوبی بربخوریم، آنطور که شایستهی مقام انسانیت است زندگی نمیکنند. (با لحنی خودمانی:) پیدا کردن محل خواب از همه دشوارتر است. از پرهای کاهی مه به سر و روی ما چسبیده، میتوانی حدس بزنی که شبها را در کجا بهسرآوردهایم.
وانگ: اقلا نمیتوانید...؟
خدایان: نه، ما فقط ناظریم. - اطمینان داریم که انسان نیکنفس ما به تنهایی راه خود را در این دنیای ظلمانی خواهد یافت. کشیدن این بار سنگین بر نیروی او خواهد افزود. ای مرد آبفروش، کمی صبر داشته باش، آنگاه به چشم خود خواهیدید که پایان شب سیه... (شمایل خدایان نامشخصتر و صدایشان آهستهتر میشود. سرانحام خدایان از نظرها ناپدید شده و صدای آنها دیگر به گوش نمیرسد.)
از خیابان انقلاب تا آزادی به چند نوشتهی خواندنی برخوردم، که خواندنشان را توصیه میکنم:
ضلع شمالی پل حافظ بر پارچهای به رنگ آبی: «امام خمینی (ره): میزان رای ملت است.» و این کل نوشته بود! سعی کنید به ابتدایش کلماتی بیافزایید که منظور گوینده را برساند. من با افزودن «افتخار ما» و «اعتبار ما به» و عبارتهای مشابه به جایی نرسیدم!!!
پس از رد کردن میدان انقلاب و قبل از نواب، سمت راست، بر ساختمان معاونت تحقیقات و فناوری وزارت بهداشت پارچهی سیاهی با این مطلب را دیدم: «امام خمینی (ره): شهادت حضرت سیدالشهدا مکتب را زنده کرد.» پس همهی شما که پیرو مکتب خاصی هستید باید خود را مدیون آن مرحوم بدانید. روحش شاد.
وقتی از پل زیرگذر یادگار امام رد میشود در ضلع شرقی مشابه پل این نوشته را از رهبر میبینید: «اسلام برتر از همه چیز، و هیچ چیز برتر از اسلام نیست.» تا جایی که بیاد دارم حذف منفی به قرینهی لفظی قرنهاست که منسوخ شده!!!
نوشتهی دیگری نیز بود که بر پارچهای دراز بر پل عابر روبروی دانشگاه سابقا شریف نصب شده بود، که یک روز بیشتر ندیدمش. رویش شعاری از رهبر را به زبان کفر نوشته بود که ظاهرا پارچهنویس از دستخطی میخواند که فاصلهی بین کلمات مشخص نبود، در نتیجه همهی حروف را به هم چسبانده بود! صاحب سخن را در متن خارجی Imam Khamenei بیان کرده بود که در ترجمهی فارسی(!) همان آیتالله ... بود. پس از خواندن متن توانستم بفهمم در پاسخ به بوش است و آمریکا را most evil و چیزهای مشابه خوانده است.
به مناسبت آنکه امسال چهارشبنهسوری افتاده است سهشنبه! اگر به تاریخ انواع تقویم در ایران علاقهمندید این را بخوانید.
تقویم فارسی:
رایجترین تقویم فارسی در جوامع بینالمللی تقویمی است که دکتر احمد بیرشک در سال ۱۹۲۵ به مجلس ارایه کرد، که بر اساس تقویم قدیمی جلالی طراحی شده بود. تقویم جلالی توسط گروهی از اخترشناسان از جمله خیام در قرن ۱۲ میلادی طراحی شده است، که شامل ۱۲ ماه ۳۰ روزه و یک شبهماه ۵ روزه (در سالهای کبیسه، ۶ روزه) بوده است. تقویم دکتر بیرشک، بر خلاف باور عموم، از دورههای ۳۳ ساله (هفت دورهی ۴ ساله و یک دورهی ۵ ساله) تشکیل نشدهاست، بلکه از دورههای ۲۸۲۰ ساله تشکیل شده. هر دوره به زیردورههای ۱۲۸ یا ۱۳۲ ساله تقسیم میشود، که هرکدام از آنها نیز به زیرزیردورههای ۲۹، ۳۳، یا ۳۷ ساله تقسیم میشوند که در هرکدام سالهای مضرب ۴ غیر از آخرینشان کبیسه میباشد. هر سال ۱۲ ماه دارد که ششتای اول ۳۱، پنجتای بعد ۳۰، و ماه آخر بر حسب کبیسه بوند یا نبودن ۲۹ یا ۳۰ روز دارند.
تقویم فارسی در سال ۱۹۲۵ در ایران و ۱۹۵۷ در افغانستان شکل فعلی خود را پذیرفت که سال ۱ را با شروع اسلام همآهنگ میکند. اگرچه دورهی اسلامی از ۱۷ ژوئن ۶۲۲ جولائی آغازیدهاست اما تقویم فارسی فلسفهی اصلی خود را حفظ کرده و در اعتدال بهاری ۶۲۲ جولائی میآغازد. برخلاف تقویم اسلامی، تقویم فارسی خورشیدی است.
اما آنچه دردناک میباشد این است که تقویم ملی ما امروزه این تقویم نیست، بلکه تقویمی نجومی است، بدین معنی که دکتر ایرج ملکپور از موسسهی ژئوفیزیک دانشگاه تهران، میتواند هر سالی را کبیسه یا غیر آن اعلام کند. ایشان ادعا میکند کتابی منتشر کرده (یا در دست انتشار دارد) که وضعیت سالهای گذشته و آینده در جدولهای این کتاب معلوم شده است. این نظام به هیچ وجه برای پیادهسازی در رایانه مناسب نیست.
تقویمهای زرتشتی:
زرتشتیگری در دورهی ساسانی رواج یافت، وقتی که شاه شاپور اول (۲۵۰ ق.م.) آن را دین رسمی ایران کرد. پس از حملهی اعراب زرتشتیان در مناطق مختلف پخش شدند که باعث پیدایش گوناگونی در تقویم ایشان شد. نتیجهی آن شد که سه تقویم زرتشتی مختلف امروزه موجود است. تقویم زرتشتی خورشیدی است و با زمان تاجگذاری آخرین پادشاه زرتشتی، یزدگرد سوم، شروع میشود. این تقویم برای روزهای هر ماه یک نام دارد که چنین میباشند: ۱. هرمز ۲. بهمن ۳. اریبهشت ۴. شهریور ۵. اسفندارمذ ۶. خرداذ ۷. مرداذ ۸. دیباذر ۹. آزر ۱۰. آبان ۱۱. خور ۱۲. ماه ۱۳. تیر ۱۴. گوش ۱۵. دیبمهر ۱۶. مهر ۱۷. سروش ۱۸. رشن ۱۹. فروردین ۲۰. بهرام ۲۱. رام ۲۲. باد ۲۳. دینبدین ۲۴. دین ۲۵. ارد ۲۶. اشتاذ ۲۷. آسمان ۲۸. زامیاد ۲۹. مارسفند ۳۰. انیران. و برای شبهماههای پنج روزه نیز: ۱. اهند ۲. اشند ۳. اسفندارمد ۴. اخشتر ۵. بهشت.
سه نوع تقویم زرتشتی امروزه اینگونهاند:
فصلی: این تقویم بیشترین تغییرات را داشته است. در سال ۱۹۰۶ این تقویم با تقویم گریگوری (میلادی) همآهنگ شد و از آن پس سال نو در ۲۱ مارس شروع میشود. سالهای کبیسه نیز با سالهای کبیسهی میلادی برابر میباشد. ۱۳ ماه دارد: ۱۲تای اول ۳۰ روز، و ماه آخر ۵ یا ۶ روز دارند.
شنشئی: (درست نوشتهام؟) این تقویم اغلب زرتشتیان ایران است. طرح اصلی چنین بود که هر ۱۲۰ سال یک ماه کبیسه درج میکرد، اما باور عموم بر این است که این ماه فقط یک بار و آن هم در هند درج شد. هر سال ۳۶۵ روز دارد و سال کبیسهای در کار نیست. سالها به همان ۱۳ ماه تقسیم میشوند. این گروه ایدهی سال کبیسه با ماه آخر ۶ روزه را رد کردند، زیرا که عدد ۶ را مغایر با تعلیمات زرتشت میدانند! با سالهای ۳۶۵ روزه و عدم وجود هیچگونه تصحیح، این تقویم با گذشت زمان حرکت میکند و شروع سال دیگر در اعتدال بهاری قرار نخواهد داشت.
قدیمی: این تقویم بسیار مانند تقویم قبل است، با این تفاوت که یکماه جلوتر است (احتمالا به علت ماه درج شده در تقویم شنشئی).
در پایان امیدوارم مردم ایران پس از گذشت ماه محرم از هفتهی آخر اسفند که یک، دو، یا سه سال دیگر طول میکشد، فراموش نکند چهارشنبهسوری را به جای اولش برگردانند!!!